عرفان و زهد آقای سید هاشم حدّاد، متحیّری فی ذات اللهِ
زندگی نامه سید هاشم حداد به زبان آیة الله سید محمد حسین حسینی طهرانی
موت اختیاری
سید هاشم حداد تنها شاگردی است که در زمان حیات مرحوم قاضی موت اختیاری(خلع روح از بندن) داشته است؛ بعضی اوقات ساعات موت او پنج الی شش ساعت طول میکشید. مدتی حال آقای حدّاد به قسمی بود که بکلّی از عالم طبیعت انصراف داشتند؛ نه گرسنگی را ادراک می کردند نه طعم غذا را، نه صدائی را میشنیدند، مگر با بلند سخن گفتن و تکرار بعد از تکرار. و اگر بتوانیم تصوّر کنیم خلع بدن را در روزهای متمادی و ماههای متوالی متناوباً، نمونة عینی و خارجی آن وجود آقای حدّاد بود.
و استاد ایشان آیت اله قاضی می فرمود: «سیّد هاشم در توحید مانند سنّیها است که در سنّیگری تعصّب دارند، او در توحید ذات حقّ، متعصّب است؛ و چنان توحید را ذوق کرده و مسّ نموده است که محال است چیزی بتواند در آن خلل وارد سازد.»
.
مقدّمة تشرّف به محضر حضرت حدّاد
در میان طلاّب و فضلا و علمای نجف اشرف این قاعده برقرار است که در ایّام زیارتی حضرت أبی عبدالله الحسین(ع)، مانند زیارت عَرَفه و زیارت أربعین و زیارت نیمة شعبان، پیاده از نجف اشرف به کربلای مُعلَّی مشرّف میشوند.
این حقیر(سید محمد حسین حسینی)، در مدّت اقامت هفت سالة در نجف اشرف جز دو بار، توفیق تشرّف پیاده به کربلا دست نداد؛ دو سفر پیادة حقیر به کربلا در معیّت آیة الله حاج شیخ عبّاس قوچانی أفاضَ اللهُ علینا بودم.
یک سفر در صبح روز دوازدهم شعبان المعظّم 1376هـ.ق بود که سه روز و دو شب بطول انجامید و ما در عصر روز چهاردهم به کربلای معلّی وارد شدیم.
و ما هم با همة رفقا و همراهان خاک آلوده با همان وضع بدون غسل زیارت، یکسره به حرم انور مشرّف شدیم. این زیارت تقریباً کمتر از یک ساعت طول کشید. و از آنجا به سوی قبر حضرت أباالفضل العبّاس (ع) آمده و با همان حال و کیفیّت آنحضرت را نیز زیارت کردیم.
پس از ادای زیارت بطور کامل، فقط کسی که عازم نجف بود، بنده در معیّت آیة الله قوچانی بودم که به طرف محلّ سیّارات(ماشینها) نجف حرکت نمودیم. حقیر در بین راه به ایشان عرض کردم: میل دارید برویم و از آقا سیّد هاشم نعلبند دیدنی کنیم؟! (چون ایشان در آن زمان به حجّ بیت الله الحرام مشرّف نشده بود، و بواسطة آنکه شغلشان نعلسازی و نعلکوبی به پای اسبان بود، به سیّد هاشم نعلبند در میان رفقا شهرت داشت. بعداً یکی از مریدان ایشان که در کربلا ساکن بود و حقّاً نسبت به ایشان ارادت داشت، شنیدیم که از نزد خود، این شهرت را احتراماً به حدّاد "یعنی آهنگر" تغییر داده است؛ علیهذا رفقا هم از آن به بعد ایشان را حدّاد خواندند.)
آیة الله حاج شیخ عبّاس به نجف برگشتند و حقیر از ایشان خداحافظی نموده و از نزدیک میدان بار معروف کربلا، نشانی جدید ایشان را جویا شدم، گفتند: در بیرون شهر، پشت شُرطه خانه، در اصْطَبل شرطهخانه دکّانی دارد و آنجا کار می کند.
.
اوّلین بار تشرّف به محضر حضرت حدّاد
حقیر، خیابان را پیمودم تا به آخر، پرسیدم: محلّ سیّد هاشم کجاست؟ گفتند: در آن زاویه. بدان گوشه و زاویه رهسپار شدم. دیدم: دَکّهای است کوچک تقریباً 3*3 متر، و سیّدی شریف تا نیمة بدن خود را که در پشت سندان است در زمین فروبرده، و بطوریکه کوره از طرف راست و سندان در برابر او به هر دو با هم دسترسی دارد، مشغول آهنکوبی و نعلسازی است. یکنفر شاگرد هم در دسترس اوست.
چهرهاش چون گل سرخ برافروخته، چشمانش چون دو عقیق میدرخشد. گرد و غبار کوره و زغال بر سر و صورتش نشسته و حقّاً و حقیقةً یک عالَمی است که دست به آهن می برد و آن را با گاز انبر از کوره خارج، و بروی سندان مینهد، و با دست دیگر آنرا چکّشکاری می کند. عجبا! این چه حسابی است؟! این چه کتابی است؟!
من وارد شدم، سلام کردم. عرض کردم: آمدهام تا نعلی به پای من بکوبید! فوراً انگشت مُسَبِّحه (سَبّابه) را بر روی بینی خود آورده اشاره فرمود: ساکت باش! آنگاه یک چائی عالی معطّر و خوش طعم از قوری کنار کوره ریخت و در برابرم گذارد و فرمود: بسم الله، میل کنید!
چند لحظهای طول نکشید که شاگرد خود را به بهانهای دنبال کاری و خریدی فرستاد. او که از دکّان خارج شد، حضرت آقا به من فرمود: آقاجان! این حرفها خیلی محترم است؛ چرا شما نزد شاگرد من که از این مسائل بیبهره است چنین کلامی را گفتید؟!
دوباره یک چائی دیگر ریخته، و برای خود هم یک استکان ریخته، و درحالیکه مشغول کار بود و لحظهای کوره و چکّش و گاز انبر آهنگیر تعطیل نشد، اشعاری را با چه لحنی و چه شوری و چه عشقی برای من خواند. در این حال شاگرد برگشت. آقا فرمود: میعاد ما و شما ظهر در منزل برای ادای نماز! و نشانی منزل را دادند.
نماز ظهر روز نیمة شعبان در منزل حدّاد، و به امامت ایشان
قریب اذان ظهر به منزل ایشان در خیابان عبّاسیّه، رفتم. منزلی ساده و بسیار محقّر، چند اطاق سادة عربی و در گوشهاش یک درخت خرما بود، و چون یک اشکوبه بود ما را به بام رهبری نمودند. در بالای بام حضرت آقا سجّاده انداخته آمادة نماز بودند، و فقط یک نفر ارادتمند به ایشان حاج محمّد علی خلفزاده بود که می خواست با ایشان نماز بخواند، و سپس معلوم شد آقای حاج محمّد علی، ظهرها را غالباً در معیّت ایشان نماز می خواند. بنده نیز اقتدا کردم و نماز جماعتی که فقط دو مأموم داشت بجای آورده شد. و ایشان نهایت مهر و محبّت را نمودند و فرمودند: شما می روید به نجف، و إن شاء الله تعالی وعدة دیدار برای سفر بعدی!
.
تشرّف به کربلای معلّی برای ماه مبارک رمضان
در آن روز که نیمة شعبان بود حقیر دستشان را بوسیده و تودیع نمودم و به نجف مراجعت کردم. و بعداً در ماه مبارک رمضان در معیّت والده و اهل بیت و دو طفل صغیر خود برای ماه مبارک به کربلا تشرّف حاصل نموده، و یک اطاق در حسینیّة بحرینیها که در کوچة جنب خیمهگاه بود به قیمت ارزانی اجاره نمودیم و در آنجا جلّ و بساط خود را گستردیم.
..بیتوتة ماه رمضان در خدمت حاج سیّد هاشم در دکّة مسجد
در تمام یک ماه رویّه چنین بود که خود آقا وقت ملاقات را در شبها معیّن نموده بودند؛ زیرا که روزها دنبال کار می رفتند. محلّ اجتماع، دکّهای بود در کنار مسجدی که ایشان متصدّی تنظیف آن بودند؛ و آن دکّه بطول و عرض 2 متر در 2 متر بود و ارتفاع سقفش بقدری بود که در آن نمیشد نماز را ایستاده بجای آورد چون سر به سقف گیر می کرد؛ و در حقیقت اطاق نبود بلکه محلّی بود زائد که معمار در وسط پلّکان معبر به بام مسجد به عنوان انبار در آنجا درآورده بود. امّا چون مکان خلوت و تاریک و دنجی بود، آقای حدّاد آنجا را در مسجد برای خود برگزیده، و برای دعا و قرائت قرآن و أوراد و اذکاری که مرحوم قاضی(استاد ایشان) می دادند، بالاخصّ برای سجدههای طولانی بسیار مناسب بود. امّا نمازها را ایشان در درون شبستان مسجد می خواندند، و نمازهای واجب را نیز به امام جماعت آن مسجد به نام آقا شیخ یوسف اقتدا مینمودند.در آن دکّه سماور چای و قوری نیز بود، و مقداری از اثاث مسجد هم در کنار آن ریخته بود. خداوندا از این دکّه بدین وضع و کیفیّت کسی خبر ندارد، جز خود مرحوم قاضی که در کربلای معلّی در اوقات تشرّف بدان قدم نهاده است.
.
شرحی از عشق و اشتیاق مرحوم حدّاد
شب تا نزدیک اذان به گفتگو و قرائت قرآن و گریه و خواندن اشعار ابنفارض و تفسیر نکات عمیق عرفانی و دقائق أسرار عالم توحید و عشق وافر و زائد الوصف به حضرت أباعبدالله الحسین (ع) می گذشت؛ و برای رفقای ما که حاضر در آن جلسه بودند همچون حاج عبدالزّهراء، باب مکاشفات باز بود و مطالبی جالب بیان می کرد، و حقیقتاً در آن ماه رمضان بقدری شوریده و وارسته و بیپیرایه بود که موجب تعجّب بود. آنقدر در جلسه می گریست که چشمهایش متورّم میشد و از ساعت
می گذشت، آنگاه به درون مسجد می رفت و بر روی حصیر پس از ادامة گریه به سجده میافـتاد.
بسیار شور و وله و آتش داشت، آتش سوزان که دیگران را نیز تحت تأثیر قرار می داد. یک شب که پس از این گریههای ممتدّ و سرخ شدن چشمها به درون مسجد رفت، حضرت آقای حدّاد به من فرمود: سیّد محمّد حسین! این گریهها و این حِرْقَت دل را میبینی؟ من صَدْ «قاط» بیشتر از او دارم(یعنی آتش درونی من صد برابر بیشتراز چیزی است که می بینی)، ولی ظهور و بروزش به گونة دگر است.
حقیر قریب سه ربع ساعت مانده به اذان صبح به منزل میآمدم، و تقریباً ده دقیقه راه طول میکشید. یک شب آقا به من فرمود: چرا هر شب بر میخیزی و می روی منزل برای سحری خوردن؟! یک چیزی که میآورم و می خورم، تو هم با من بخور!
.
کیفیّت خوراک مرحوم حدّاد در طول مدّت ماه رمضان
فردا شب سحری را در نزد ایشان ماندم. نزدیک اذان به منزل که با مسجد چند خانه بیشتر فاصله نداشت رفته و در سفرهای که عبارت بود از پیراهن عربی یکی از آقازادگانشان، قدری فجل (ترب سفید) و خرما با دو گرده نان آوردند و به روی زمین گذارده و فرمودند: بسم الله! ما آن شب را با مقداری نان و فجل و چند خرما گذراندیم و فردای آن روز تا عصر از شدّت ضعف و گرسنگی توان نداشتیم. چون روزها هم در نهایت بلندی و هوا هم به شدّت گرم بود. فلهذا با خود گفتم: این گونه غذاها به درد ما نمیخورد، و با آن اگر ادامه دهیم مریض میشویم و از روزه وا میمانیم. روی این سبب بعداً پس از صرف سحور با حضرت ایشان، فوراً به خانه میآمدم و آبگوشت و یا قدری کتهای را که طبخ نموده بودند می خوردم؛ یا بعضاً سحری را از منزل میبردم و با سحری ایشان با هم صرف میشد.
.
کیفیّت خواب مرحوم حدّاد در طول مدّت ماه رمضان
اصولاً ما در مدّت یکماه خوابی از ایشان ندیدیم. چون شبها تا طلوع آفتاب بیدار و به تهجّد و دعا و ذکر و سجده و فکر و تأمّل مشغول بودند، و صبحها هم پس از خریدن نان و حوائج منزل دنبال کار در همان محلّ شرطهخانه می رفتند، و ظهر هم نماز را در منزل می خواندند، سپس به حرم مطهّر مشرّف میشدند؛ و گفته میشد عصر مطلقاً نمیخوابند؛ فقط صبحها بعضی اوقات که بدن را خیلی خسته میبینند، در حمّام سرکوچه رفته و با استحمام آب گرم، رفع خستگی مینمایند؛ و یا مثلاً صبحها چند لحظهای تمدّد اعصاب میکنند سپس برای کار می روند، آنهم آنگونه کار سنگین و کوبنده. زیرا ایشان نه تنها نعل میساختند بلکه باید خودشان هم به سُمّ ستوران می کوبیدند. امّا آن وَجد و حال و آتش شعلهور از درون، اجازة قدری استراحت را نمی داد. و ماه مبارک رمضان بدینگونه سپری شد.
.
امر حضرت آقا به ملازمت و استفاده از محضر آیة الله شیخ محمّد جواد انصاری(قدّه)
عصر روز بیست و نهم که در حرم مطهّر أمیرالمؤمنین (ع) مشغول بودیم، حضرت آقا فرمودند: مثل اینکه حضرت ثواب این زیارت شما را بازگشت به ایران و استفاده از حضور حضرت آیة الله حاج شیخ محمّد جواد انصاری همدانی قرار دادهاند.
وقتی به ایران رفتی، اوّل خدمت ایشان برو؛ و کاملاً در تحت تعلیم و تربیت ایشان قرار بگیر! عرض کردم: در صورتیکه ایشان امر به توقّف در ایران بنمایند، در آنصورت دوری و جدائی از شما مشکل است! فرمودند: هر کجای عالم باشی ما با توایم. رفاقت و پیوند ما طوری به هم زده شده که قابل انفکاک نیست. نترس! باکی نداشته باش! اگر در مغرب دنیا باشی و یا در مشرق دنیا، نزد ما میباشی! سپس فرمودند:
گر در یمنی چو با منی پیش منی ور پیش منی چو بیمنی در یمنی
فلهذا در روز هشتم شوّال از نجف برای یک زیارت تامّ و تمام دوره، به کربلا و کاظمین و سامرّاء مشرّف شده و با اتوبوس یک شب هم در قم خدمت بیبی حضرت معصومه سلام الله علیها توقّف نموده، و روز هجدهم وارد طهران شدیم.
بواسطة دید و بازدیدها و فرارسیدن دهة محرّم الحرام 1377 و اشتغال به عزاداری در مسجد، مسافرت به همدان تا بعد از دهه تأخیر افتاد؛ و در این وقت به محضر حضرت آیة الله انصاری مشرّف شدم.
حضرت آقای انصاری فوق العاده مرد کامل و شایسته و منوّر به نور توحید بود، و به حقیر هم بسیار محبّت و بزرگواری و کرامت داشت. حقیر چون پیام حضرت آقای حدّاد را رساندم و کسب مصلحت نمودم که برای معنویّت و سلوک عرفانی من کدام بهتر است؟ ایران یا نجف اشرف؟! فرمودند: بعداً جواب می دهم.
بنای توقّف حقیر در طهران و ارتباط عمیق با آیة الله انصاری (قدّه)
پس از یک شبانه روز، در حضور جمعی از أحبّه و أعزّه، حقیر سؤال نمودم: جواب چه شد؟! فرمودند: نجف خوب است، طهران هم خوب است، ولی اگر نجف بمانی آنچه کسب می کنی همهاش برای خودت؛ و اگر طهران بمانی در آنچه به دست میآوری شرکت میکنیم!
چون این پاسخ دلالت بر ارجحیّت طهران داشت، در حالیکه یکسر موی بدنِ بنده هم راضی به بازگشت به طهران نبود؛ حقیر فوراً تصمیم به مراجعت به طهران گرفتم و پس از ماه صفر، به آستان ملائک پاسبان نجف اشرف مشرّف شده و مدّت قریب سه ماه طول کشید تا منزل به فروش رفت، و به طهران مراجعت و باب مراوده و مکاتبه و ملاقاتهای متناوب تقریباً دو تا سه ماه یک مرتبه، و اطاعت تامّ و تمام از دستورات آیة الله انصاری برقرار بود. و الحقّ ایشان که آیتی بزرگ از آیات الهیّه بود، از هر گونه کمک و مساعدتی دریغ نمیفرمود بلکه با کمال خلوص به واردین راه می داد و پذیرائی مینمود.
در پایان همان سال با برخی از دوستان سلوکی برای فریضة حجّ مشرّف، و از راه عراق رفت و بازگشت مجموعاً دو ماه بطول انجامید. و در کربلای معلّی کراراً و مراراً حضرت آقای حدّاد را زیارت و از حالات و معنویّاتشان بهرمند میشدم؛ و در پایان، ایشان برای بدرقه به کاظمین مشرّف، و با هم به زیارت ائمّة عسکریَّین علیهما السّلام به سامرّاء، و پس از آن در خدمت ایشان به کاظمین آمده و پس از مراسم تودیع به صوب ایران بازگشتیم.
در راه، چند روز در همدان در منزل حضرت آقای انصاری درنگ کرده و سپس به طهران آمدیم. و روابط ارادت و اطاعت از این بزرگمرد الهی بسیار قویّ و نیرومند و ذیأثر بود. تا در روز جمعه دوّم شهر ذوالقعدة الحرام 1379 دو ساعت از ظهر گذشته حضرت ایشان با سکتة مغزی در سنّ 59 سالگی به سرای خلود شتافتند و حقیر از دو روز قبل در همدان بودم و هنگام ارتحال در بالینشان حاضر؛ و جنازة ایشان را به قم حمل نموده و پس از طواف قبر بیبی سلام الله علیها، نیمه شب در قبرستان علیّ بن جعفر مدفون شدند. حقیر داخل قبر ایشان رفتم، صورت را از کفن باز کرده و بر روی خشت نهادم و آخرین بوسه را بر چهرة منوّرشان نموده از قبر بیرون آمدم.
یکبار حقیر در مجلسی گفتم: الحَدّادُ وَ ما أدْراکَ ما الْحَدّادُ ؟! چهرة برخی تغییر کرد و سرخ شد، و شنیدم که بعداً به بعضی گفته بود: این چه توصیفی است که او از یک مرد سادة معمولی می کند؟!
یک شب که باز سخن از حضرت حدّاد به میان آمد همان شخصی رو به من نموده گفت: حدّاد خدا را لُخت و عریان معرّفی می کند. آخر خدا که عریان نمیشود!
حقیر ابداً لب به سخن نگشودم. همان شب در عالم رؤیا دیدم: او در مقابل من ایستاده است؛ و دهان خود را باز کرده بود بطوریکه دندانهایش پیدا بود. من مشت دست راست خود را گره کردم و به او گفتم: دیگر اگر دربارة توحید حضرت حقّ تعالی اشکالی کنی، چنان بر دهانت می کوبم که لبها و دندانهایت با حلقومت یکی شوند!
آری، این گناه حدّاد است که خداوند را بدون زر و زیور و بدون آرایش، پاک و منزّه بیان می کند و حقیقت مُفاد و معنی لاَ إلَهَ إلاَّ اللَهُ و اللَهُ لاَ إلَهَ إلاَّ هُوَ را مشخّص و مبیّن می دارد؛ ولی چه فائده که گوشها کر است و چشمها کور!
جریان احوال آقای حدّاد در سفر حقیر در سنة 1381 و تجرّدهای ممتدّه
من به کربلا رفتم و چون حاج عبدالزّهراء خبر ورود مرا به کربلای معلّی رسانیده بود، حاج محمّد علی حضرت حاج سیّد هاشم را برای زیارت به کاظمین علیهما السّلام میآورد؛ و در چند روز درنگ در آنجا هم خیلی از محضرشان بهرمند شدیم.
شبها در منزل آقای حاج عبدالزّهراء که در بناهای جدیدُ الاحداث در کاظمین بود و از هر طرف به باغهای خرما و پرتقال محاط بود، و در روی زمین هم خُضروات و سبزیجات کاشته بودند بسر می بردیم. هوا بسیار ملایم و لطیف بود، و با آنکه در ماههای اوّل بهار بود، لازم بود شبها انسان از روپوش و پتو استفاده کند. فِراش آقای حدّاد را داخل اطاق پای پنجرة مشرف به باغهای بیرون انداخته بودند؛ و پنجره باز بود و من هم در جنب ایشان خوابیده بودم. صبح که شد حضرت آقا فرمودند: من دیشب تا به صبح سرما خوردم. چون در بدو خواب هوا ملایم بود و پتو را روی خود نینداختم، در نیمههای شب هوا سرد، و من سردم شد بطوریکه خوابم نمیبرد. خواستم برخیزم و در پنجره و شبّاک را ببندم، دیدم قدرت بر حرکت ندارم؛ خواستم پتو را از پائین پا بردارم و بر روی خود افکنم، دیدم قدرت بر حرکت ندارم؛ خواستم بگویم: سیّد محمّد حسین پتو را روی من بینداز، دیدم قدرت بر حرف زدن ندارم. به همین حال بودم تا صبح و سرمای خوبی هم خوردم.
رفقای کاظمینی میگفتند: یک روز با ماشینهای مینیبوس (کبریتی شکل عراق) از کربلا با آقای حدّاد به کاظمین آمدیم. در میان راه، شاگرد شوفر خواست کرایهها را اخذ کند، گفت: شما چند نفرید؟ آقای حدّاد گفتند: پنج نفر. شوفر گفت: نه، شما شش نفرید! ایشان باز شمردند و گفتند: پنج نفریم! ما هم می دانستیم که مجموعاً شش نفریم ولی مخصوصاً نمیگفتیم تا قضیّة آقای حدّاد مکشوف گردد.
باز شاگرد سائق گفت: شش نفرید! ایشان گفتند: خُویَ ماتْشوفْ ؟! هذا واحِدْ، اُو هذا اثْنَیْن، اُو هذا ثَلاثَه، اُو هذا أرْبَعَه، اُو هذا خَمْسَه! بَعَدْ شِتْگُولْ أنْتَ؟!
«ای برادرم! مگر نمیبینی؟! ـ در اینحال اشاره نموده و یک یک افراد را شمردند ـ اینست یکی، و اینست دو تا، و اینست سه تا، و اینست چهار تا، و اینست پنج تا ! دیگر تو چه میگوئی؟!»
او گفت: یا سیّد! أنتَ ما تُحاسِبُ نَفْسَکَ ؟! «ای سیّد ! آخر تو خودت را حساب نمیکنی؟!»
رفقا میگفتند: عجیب اینجاست که در اینحال باز هم آقای حدّاد خود را گم کرده بود، و با اینکه معاون سائق گفت: تو خودت را حساب نمیکنی و نمیشماری، باز ایشان چنان غریق عالم توحید و انصراف از کثرت بودند که نمیتوانستند در اینحال هم توجّه به لباس بدن نموده و آنرا جزو آنها شمرده و یکی از آنها به حساب در آورند!
حضرت آقای حدّاد خودشان برای حقیر گفتند: در آنحال بهیچوجه منالوجوه خودم را نمیتوانستم به شمارش درآورم، و بالاخره رفقا گفتند: آقا شما خودتان را هم حساب کنید، و این بندة خدا راست می گوید و از ما اجرت شش نفر می خواهد.
من هم نه یقیناً بلکه تعبّداً به قول رفقا کرایة شش نفر به او دادم، و همگی برای نماز در مسجد بَراثا پیاده شدیم. در آنجا دیدم امام مسجد: شیخ علی صغیر هم دم از توحید می زند و ندا به لا هُوَ إلاّ هُوَ بلند کرده است.
و چون به کاظمین علیهما السّلام آمدیم و رفتیم در وضوخانة عمومی تا وضو بسازیم دیدم من وضو گرفتن را بلد نیستم، خدایا چرا من وضو گرفتن را نمیدانم؟ نه صورت را می دانم، نه دست راست را، و نه دست چپ را؛ و نماز بدون وضو هم که نمیشود.
با خود گفتم: از این مردی که مشغول وضو گرفتن است کیفیّت وضو را میپرسم؛ بعد با خود گفتم: او به من چه می گوید ؟! آیا نمیگوید: ای سیّد پیرمرد، تا به حال شصت سال از عمرت گذشته است و وضو گرفتن را نمیدانی؟!
ولی همینکه به سراغ او می رفتم دیدم خود بخود وضو آمد، بدون اختیار و علم، دست را به آب بردم و صورت را و سپس دستها را شستم؛ آنگاه مَسْحَین را کشیدم؛ و در اینحال دیدم آن مرد وضو گیرنده همینکه چشمش به من افتاد گفت: ای سیّد! آب خداست. وضو خداست. جائی نیست که خدا نیست!
کیفیّت فناء فیالله و تحیّر فی ذات اللهِ آقای حدّاد
آقای حداد می فرمودند: بعضی از اوقات چنان سبک و بیاثر میشوم عیناً مانند یک پر کاهی که روی هوا میچرخد؛ و بعضی اوقات چنان از خودم بیرون میآیم عیناً به مثابِهِ ماری که پوست عوض می کند، من چیز دیگری هستم و آن بدن من و اعمالش همچون پوست مار که کاملاً به شکل مار است و اگر کسی نداند و از دور ببیند میپندارد یک مار است، ولی جز پوست مار چیزی نیست.
می فرمودند: بسیار شده است که به حمّام می رفتم و وقت بیرون آمدن دِشْداشه (پیراهن عربی بلند) را وارونه میپوشیدم.
می فرمودند: هر وقت به حمّام می رفتم، حمّامی در پشت صندوق، اشیاء و پولهای واردین را می گرفت و در موقع بیرون آمدن به آنها پس می داد. یکروز من به حمّام رفتم و موقع ورود، خود حمّامی پشت صندوق بود و من پولهای خود را به او دادم. چون بیرون آمدم و می خواستم امانت را پس بگیرم، شاگرد حمّامی پشت صندوق نشسته بود. گفت: سیّد امانتی تو چقدر است ؟!
گفتم: دو دینار. گفت: نه! اینجا سه دینار است! گفتم: چرا مرا معطّل می کنی؟! یک دینارش را برای خودت بردار و دو دینار مرا بده که بروم! چون جریان را صاحب حمّام شنید، از شاگردش پرسید: چه خبر است؟!
گفت: این سیّد می گوید: من دو دینار دادم و اینجا سه دینار است. گفت: من خودم سه دینار را از او گرفتم؛ سه دینار را بده، سه دینار مال اوست. به حرفهای این سیّد هیچوقت گوش نکن که غالباً گیج است و حالش خراب است!
آقای حدّاد می فرمودند: در آن لحظه من حالی داشتم که نمیتوانستم یک لحظه در آنجا درنگ کرده و با آنها گفتگو کنم، و اگر یک قدری معطّل می کردند، می گذاشتم و میآمدم.
می فرمودند: در هر لحظه علومی از من می گذرد بسیار عمیق و بسیط و کلّی، و چون در لحظة ثانی بخواهم به یکی از آنها توجّه کنم میبینم عجبا! فرسنگها دور شده است.
عسرت معیشت حضرت حدّاد در دوران فناء، وصف ناشدنی است
باری، پس از چند روز توقّف در کاظمین علیهما السّلام در خدمت ایشان عازم کربلا شدیم و در منزل ایشان وارد گردیدیم. چون بواسطة توسعة خیابان عبّاسیّه آن دَکّة کنار مسجد خراب، و به پیاده رو خیابان افتاده بود و ایشان هم دیگر محلّی برای عبادت و خلوت نداشتند، و در منزل محقّر ایشان هم با کثرت عائله جای عبادت و خلوت نبود، بناچار در آخر بن بست کوچة همان منزل، یک منزل محقّر و خرابهای را که پدر جناب محترم آقای حاج محمّد حسن شرکت از بابت خیرات و ثلث خود در اختیار تصرّف فرزندش قرار داده بود، ایشان آن منزل را تحت اختیار حضرت آقای حاج سیّد هاشم قرار دادند تا از آن استفاده کنند. آن منزل دارای دو اطاق بود: یکی در بالای درِ ورودی که تحقیقاً از 2 * 2 متر تجاوز نمیکرد، و دیگری در داخل که آن هم تحقیقاً از 3 * 2 متر متجاوز نبود، و دارای یک سرداب کوچک. و بنده چنین که تخمین میزنم تمام مساحت آن منزل از 40 إلی 50 متر متجاوز نبود. ولی به عوضِ کهنگی و فرسودگی و احتمال قویّ ریزش آوار و رطوبت، در آخر بن بست واقع بود و به تمام معنی الکلمه دنج و بدون سر و صدا، و برای عبادت و بیرونی حضرت ایشان بسیار محلّ مناسب. گرچه روزها بچّه عربها در کوچه خیلی سر و صدا داشتند ولی ایشان می فرمودند: من سر و صدائی را نمیشنوم.
اتّفاقاً پس از ایّام حجّ در همان اوقات یکی از بستگان سببی با زوجهاش وارد شد، و ایشان آن اطاق بالای در را به او دادند تا استراحت کند. وی با عیالش پس از ساعتی از آنجا پائین آمده، به سرداب رفت و گفت: بچّههای کوچه سر و صدا و غوغایشان بقدری است که نه تنها خواب را می رباید، بلکه در بیداری هم قابل تحمّل نمیباشد.
ایشان فرمودند: من سر و صدائی به گوشم نمی رسد و اوقاتی که در آن اطاق هستم خیلی راحت میباشم.
در این زمان با وجود توارد و پیدرپی درآمدن این حالات، دیگر تحمّل کار و کسب برایشان متعذّر گردید. یعنی بطوری بدن میافتاد و روح انصراف پیدا مینمود که ادارة امور عالم طبع از أشکل مشاکل به شمار می رفت؛ و نه متعسّر و مشکل، بل متعذّر و محال مینمود. لهذا ایشان دکّان خود را به همان شاگرد واگذار نموده تا هرچه کسب کند، مایحتاج خود را بردارد و بقیّهاش را برای ایشان بیاورد.
و اصولاً در وقتی هم که ایشان خودشان به دکّان می رفتند، برای شاگرد حقوق مشخّصی معیّن نکرده بودند؛ بلکه از اوّل صبح تا هنگام خاتمة عمل هر چه کاسبی کرده بودند، نه آنکه با هم بالمناصفه تقسیم می کردند، بلکه به شاگرد میگفتند: تو امروز چقدر احتیاج داری؟! مثلاً میگفت: نیم دینار! یا هفتصد فلس! و یا هر مقداری که بود؛ و ایشان آن مقدار را به او میدادند و بقیّه را برای خود بر می داشتند. و بعضی اوقات، بقیّهاش فقط 50 فلس بود، و یا اصلاً چیزی نمیماند. و چه بسا ایشان با همان پنجاه فلس یا دست خالی به منزل باز میگشتند.
وظیفة رفقا در هنگام شدّت واردات یکی از إخوان طریق
حالا با این عائلة سنگین چه کنند ؟! در اینجا خوب خداوند وظیفة رفقای طریق را روشن می کند که باید با تمام مراقبت و دقّت مواظب حالات یکدگر باشند. در صورتیکه برای یک نفر از آنها جاذبة روحی از آنطرفِ بالا شدید شد بطوریکه از تدبیر امور افتاد و عائلهاش نیازمند شدند، وی را به وادی فقر و هلاکت و نیستی نسپارند؛ بروند و از اموال خود، خودش و خانوادهاش را اداره کنند، تا زمانیکه این سالک از آن حال بیرون آید و بتواند تدبیر امور خود را بنماید. نباید منتظر باشند تا از حقوق شرعیّة واجبه همچون خمس و یا از صدقات و زکوات و کفّاراتشان او را اداره کنند، بلکه باید با تمام اموال خود، بدون حساب و کتاب، بیدریغ همچون عائلة خودشان بلکه أولی و افضل و اتمّ و اکمل و بیدریغتر از عائلة خودشان، او را و عائلهاش را متکفّل گردند.
چرا که او رفیق طریق است و مجاهدات نفسانیّة فی سبیل الله، آنهم مجاهدة کُبری و جهاد اکبر، او را از پای درآورده، و شدّت واردات معنویّه و حالات روحیّه و تجرّدات نفسانیّه و شدّت اتّصال به عالم غیب و ظهور تجلّیات الهیّه، او را از توجّه به عالم کثرت منسلخ داشته است. چه جهادی از این عظیمتر ؟ و چه انفاقی از این شایستهتر ؟
امّا افسوس و هزار افسوس که او سیّد هاشم است و از حالات او همسایهاش هم خبر ندارد، عیالش هم مطّلع نیست، فرزندانش هم نمیدانند چه خبر است! و خود او هم که به فاش نمودن اسرار الهیّه زبان نمیگشاید، و مناعت طبع و عزّت نفس و علوّ روح او به وی اجازه نمی دهد حتّی به نزدیکترین دوست صمیمی و رفیق راه، این شدّت و عسرت و این امتحان عظیم و آزمایش کبیر خداوندی را گوشزد کند و شرح دهد. مگر کسانی از رفقا که خودشان جستجو کنند و کنجکاو باشند، و در مراقبت و مواظبت حال و جریان رفیق کوشا و ساعی باشند.
و معلوم است که توانمندان از رفقا دنبال کسب و کار خود هستند و چنین تفقّد و پیجوئی از آنان بعید است؛ و ناتوانان آنان هم چه بسا برخی خود کم و بیش در عسرت و واردات قلبیّه پیرو استاد هستند، و تفقّد آنان جز غمی بر غمشان نیفزاید؛ و به غیر گفتن هم غلط و افشاء سرّ است که اگر استاد مطّلع شود وی را بکلّی از اعتبار ساقط می کند.
صبر و تحمّل حدّاد در شدائد و امتحانات الهیّه ناگفتنی است
در این سفر، عسرت وی بحدّ أعلا بود، و واردات قلبیّه به حدّ أعلا بود؛ و چنان صورت سرخ میشد و چشمان متلالی میگشت که سیمایشان در نهایت زیبائی بود؛ و بعضی اوقات چنان بیحال و افسرده و زرد میگشت و استخوانها درد می گرفت که حکایت از واردة جلالیّه داشت.
حضرت آقای حاج سیّد هاشم در این سفر قرآن بسیار می خواندند، آنهم تکیه به صوت با صدای حزین و نیکو. و قرآنشان بسیار جذّاب و گدازنده و فانیکننده بود. و از ابیات ابن فارض بالاخصّ از تائیّة کبری قرائت مینمودند آنهم با صوت و صدا.
اقتداء حضرت آقا در بعضی از نمازها بجهت تثبیت ایشان
حقیر در قرائت و نفی خواطر نمازهای صبح و ظهر و عصر بنده به ایشان اقتدا می کردم، چون کسی در منزل نبود جز یک نفر از رفقای صمیمی. امّا نماز مغرب و عشاء را ایشان به حقیر اقتدا مینمودند، و غالباً هم در روی بام انجام می گرفت؛ و دستور داده بودند که: حقیر در نمازها سورههای بلند را بخوانم مانند یس، و واقعه و مُسَبّحات[پنج سوره: الحَدید، الحَشْر، الصَّفّ، الجُمُعَة، التَّغابن] و تبارک و منافقین و هَلْ أتَی و ما أشْبَهَها، برای آنکه ایشان چون اقتدا میکنند حقیر را در قرائت و نفی خواطر تثبیت نمایند؛ و می فرمودند: اینطور بهتر است تا آنکه شما به من اقتدا کنی!
حقیر هم از همین سُوَر در نمازها انتخاب نموده و قرائت مینمودم، البتّه قدری تکیه به صدا و به فرمودة ایشان با صوت حزین.
امّا در این نمازها حاج محمّد علی به ایشان اقتدا مینمود. بدینصورت که بنده امام بودم و حضرت آقا مأموم، و ایشان در همین جماعت به آقا اقتدا می کرد، و میگفت: من قدرت ندارم به غیر آقا اقتدا کنم!
چند بار حضرت آقا وی را در حضور بنده دعوا کردند که تو خلاف شرع می کنی و اقتدای به مأموم جائز نیست! امّا او میگفت: در عالم واقع آقا امام است همه جا، خواه مأموم باشد و یا امام؛ و در اینصورت من که این مطلب را فهمیدهام نمیتوانم به غیر او اقتدا نمایم. ایشان می فرمودند: اگر این کلام تو درست باشد باید به سیّد محمّد حسین اقتدا کنی نه به من، چون مرا در هر حال امام میدانی إمامًا أوْ مَأمومًا. ولی حاج محمّد علی گوشش به این سخنها بدهکار نبود، و حتّی با وجود ایشان در سالیان متمادی یکبار هم به حقیر اقتدا ننمود.
کیفیّت نماز شب و سجدة آقای حاج سیّد هاشم حدّاد
ایشان در اوّل غروب پس از نماز مغرب مقدار مختصری به عنوان شام آنچه را که از منزل مجاور یعنی منزل سر کوچه که عیالاتشان آنجا بودند میآوردند، تناول نموده و پس از ادای نماز عشاء می خوابیدند. ساعتی می گذشت بیدار میشدند و از بام به زیر میآمدند و تجدید وضو نموده، بالا میآمدند و چند رکعت نماز با صدای خوش و آهنگ دلنشین قرآن از سورههای طویل می خواندند؛ و بعداً قدری همینطور متفکّراً رو به قبله مینشستند؛ و سپس می خوابیدند. باز بیدار میشدند، و چند رکعت نماز دیگر به همین منوال می خواندند. و چون شبها کوتاه بود لهذا دیگر وقتی به اذان صبح باقی نمیماند. و چه بسا در اینحال یا در دفعة اوّل که بیدار میشدند می فرمودند: سیّد محمّد حسین! چای یا آب گرمی بیاور! حقیر پائین می رفتم و روی چراغ فتیلة نفتی چای درست می کردم و فوراً میآوردم.
می فرمودند: مرحوم آقا (یعنی مرحوم قاضی) خودش اینطور بود و به ما هم اینطور دستور داده بود که: در میان شب چون برای نماز شب بر میخیزید چیز مختصری تناول کنید؛ مثل چای یا دوغ یا یک خوشة انگور، یا چیز مختصر دیگری که بدن شما از کسالت بیرون آید و نشاط برای عبادت داشته باشید. بنابراین بنده هر چه ایشان میل داشتند، گاه آب جوش و یا چای و یا دوغ و یا خیار برایشان به بام می بردم، چون در آن فصل هنوز انگور نرسیده بود.
اذان صبح، نماز را با ایشان به جماعت بجای آورده و سپس ایشان به سجده می رفتند، و قریب نیم ساعت و سه ربع و احیاناً یک ساعت سجدهشان طول میکشید. و بعضاً به حمّام رفته دوشی می گرفتند و بیرون می رفتند برای زیارت قبر مطهّر حضرت سیّد الشّهداء (ع) و قبر مطهّر حضرت أباالفضلالعبّاس سلامُ الله عَلیه، و بعضی از حوائج منزل را در مراجعت تهیّه نموده و به خانه باز میگشتند.
در شب عرفه بقدری رفقا از نجف و کاظمین و سماوه و ایران آمده بودند که حیاط و ایوان و اطاقها پر شد؛ و مقداری از دعاهای شب عرفه خوانده شد، و الحقّ مجلس جذّاب و با حالی بود. آنگاه همگی غذای مختصری تناول نموده و برای زیارت و انجام اعمال آن شب از منزل بیرون رفتند. و چند نفری به خانه برگشتند که از اخصّ أصدقاء و رفقای ایشان به شمار میآمدند.
تشریح وقایع عاشورا که عشق محض بوده است
در تمام دهة عزاداری، حال حضرت حدّاد بسیار منقلب بود. چهره سرخ میشد و چشمان درخشان و نورانی؛ ولی حال حزن و اندوه در ایشان دیده نمیشد؛ سراسر ابتهاج و مسرّت بود. می فرمود: چقدر مردم غافلند که برای این شهید جان باخته غصّه می خورند و ماتم و اندوه بپا می دارند! صحنة عاشورا عالیترین مناظر عشقبازی است؛ و زیباترین مواطن جمال و جلال إلهی، و نیکوترین مظاهر أسماء رحمت و غضب؛ و برای اهل بیت علیهمالسّلام جز عبور از درجات و مراتب، و وصول به أعلی ذِروة حیات جاویدان، و منسلخ شدن از مظاهر، و تحقّق به اصل ظاهر، و فنای مطلق در ذات أحدیّت چیزی نبوده است.
تحقیقاً روز شادی و مسرّت اهل بیت است. زیرا روز کامیابی و ظفر و قبولی ورود در حریم خدا و حرم امن و امان اوست. روز عبور از جزئیّت و دخول در عالم کلّیّت است. روز پیروزی و نجاح است. روز وصول به مطلوب غائی و هدف اصلی است. روزی است که گوشهای از آنرا اگر به سالکان و عاشقان و شوریدگان راه خدا نشان دهند، در تمام عمر از فرط شادی مدهوش میگردند و یکسره تا قیامت بر پا شود به سجدة شکر به رو در میافتند.
حضرت آقای حدّاد می فرمود: مردم خبر ندارند، و چنان محبّت دنیا چشم و گوششان را بسته که بر آن روز تأسّف می خورند و همچون زن فرزند مرده مینالند. مردم نمی دانند که همة آنها فوز و نجاح و معاملة پر بها و ابتیاع اشیاءِ نفیسه و جواهر قیمتی در برابر خَزَف بوده است. آن کشتن مرگ نبود؛ عین حیات بود. انقطاع و بریدگی عمر نبود؛ حیات سرمدی بود.
در دهة عاشورا حضرت آقای حدّاد بسیار گریه می کردند، ولی همهاش گریة شوق بود. و بعضی اوقات از شدّت وَجد و سرور، چنان اشکهایشان متوالی و متواتر میآمد که گوئی ناودانی است که آب رحمت باران عشق را بر روی محاسن شریفشان می ریزد.
امّا سائر افراد مردم که در عالم کثرات گرفتارند و از نفس برون نیامدهاند، حتماً باید گریه و عزاداری و سینهزنی و نوحهخوانی کنند تا بدین طریق بتوانند راه را طیّ کنند و بدان مقصد عالی نائل آیند. این مجاز قنطرهای است برای آن حقیقت. همچنانکه در روایات کثیرة مستفیضه ما را امر به عزاداری نمودهاند تا بدینوسیله جان خود را پاک کنیم و با آن سروران در طیّ این سبیل هم آهنگ گردیم.
لفظ «فَـناء» بیشترین لفظی بود که بر زبان حدّاد عبور می کرد، و هیچ چاره و گریزی را بالاتر از فَناء نمی دید، و رفقای خود را بدان دعوت مینمود.
سفر دوّم حقیر به أعتاب عالیات در سنة 1383 هجریّة قمریّه
سالی در ایّام اواخر ذوالقعدة الحرام به سمت أعتاب مقدّسه رهسپار شدم. حقیر چند روز در کاظمین علیهما السّلام زیارت و سپس با چند نفر از رفقای کاظمینی به صوب کربلا حرکت نمودیم. در این سفر حضرت آقای حدّاد برای تعمیر منزل خود ناچار به تغییر دادن منزل و اجاره کردن یک اُشکوب در مقابل آن شده بودند. آن اشکوب دارای سه اطاق بود، ولی بامی داشت وسیع که مُحَجَّر بوده و شبها برای نماز و اجتماع رفقا در لیالی جمعه و ایّام زیارتی از آن استفاده میشد.
غصب نیمی از منزل آقا حاج سیّد هاشم و انتقال ایشان به منزل اجاری
توضیح آنکه: منزل شخصی ایشان متعلّق به عیالشان بود که أبوالزّوجة ایشان به نام حسین أبو عَمْشَه به دخترش هبه کرده (أبو عمشه در نزد عرب کنیة کسی میباشد که اسمش حسین است و ازدواج کرده ودختر آورده است ولیکن پسر ندارد. شغل أبوعمشة ما تعمیر اسلحة گرم بوده است مثل تفنگ.) و بجهت آنکه به سادات و بالاخصّ به این دامادش سیّد هاشم خیلی علاقمند بود و آقا سیّد هاشم دارای فرزندان بسیار و عائلة سنگین بودند گفته بود: این خانه برای این بچّه سیّدها بوده باشد، و وصیّت کتبی هم نوشته بود. پس از فوت او شوهر خواهر زن ایشان که به نام حاج صَمَد دلاّل است با آنکه شخص متمکّن و ثروتمندی بود انکار وصیّت کرد و به حکومت مراجعه نمود، از طرف حکومت آمدند و میان خانه دیوار کشیدند، و این خانة کوچک که فقط سه اطاق کوچک داشت بطوری ناقص و غیر قابل استفاده شد که این نیمه، درِ ورودی نداشت، و مستراح نداشت، و مجبور بودند زن و بچّه از نردبان بالا رفته و از آنطرف نیز با نردبان پائین آیند، و این موجب امراضی برای اهل آقای حدّاد شد. بالاخره برای نصب در و ساختن مستراح و تعمیر دیوار کوچه که از بن اُفت نموده بود ناچار شدند منزل را تخلیه و جائی دیگر بروند.
مرحوم قاضی از غصب نیمة این منزل، و سپس ساختن و تحویل دادن آن قسمت به ایشان خبر داده بود؛ و همینطور هم شد که شرحش مفصّل است.
رحلت سیّد محمّد نوادة حدّاد که شبیه به قاضی بوده است
در آن منزل إجاری روبرو، بواسطة نبودن نور و بهداشت کامل، در همان ایّامی که حقیر آنجا بودم یکی از نوههای آقای حدّاد به نام سیّد محمّد پسر سیّد حسن در اثر عارضة سرخک فوت نمود. این طفل بقدری شبیه به مرحوم قاضی بود که آقای حدّاد او را قاضی ثانی مینامیدند. و بسیار به او علاقمند بودند. فوت این بچّه آقای حدّاد را بسیار متأثّر ساخت. و چون حقیر با ایشان جنازه را به غسّالخانة خیمهگاه بردیم، بدون اختیار اشکشان سرازیر بود. عصر آنروز عرض کردم: مگر از شما میل به حیات این طفل نبود تا خداوند ارادة حیات کند و مرگ را برگرداند؟! فرمودند: آری! امّا بعضی اوقات امر از آنطرف غلبه می کند، و میل و اراده را از اینطرف میرباید.
سیّد حسن پسر سوّم ایشان است. اوّل سیّد مهدی و به ترتیب سیّد قاسم و سیّد حسن و سیّد صالح و سیّدبرهان و سیّد عبدالامیر؛ و دختری بزرگتر از اینها که او را عَلویّه نامند و اسم اصلی او زهرا است، و به وی فاطمه و بَیگم نیز می گویند.
امّا تسمیة وی به فاطمه و به بَیگم به سبب آنست که آقای حدّاد دو دختر قبل از ایشان داشتهاند که در کودکی فوت نمودهاند، و نام آنها را بعضاً به ایشان اطلاق میکنند.
اختلاف حالات حضرت آقا در هنگام فوت سیّد محمّد و فوت بَیگم
مرحوم حدّاد می فرمودند: بَیگم که دوساله بود و از دنیا رفت، در آنوقت من حالی داشتم که ابداً مرگ و حیات را تشخیص نمی دادم و برای من علیالسّویّه بود. چون جنازة او را برداشتیم و با پدر زن: أبو عَمْشَه برای غسل و کفن و دفن بردیم، من ابداً گریه نمیکردم. امّا او بقدری محزون و متأثّر بود و گریه می کرد که حال درونی او تغییر کرده بود. و میگفت: این سیّد عجب دلِ سخت و بیرحمی دارد؛ اصلاً گریه و زاری ننمود! و حتّی اشکش هم نریخت! و مدّتی چون با او در یک منزل زندگی می کردیم با من قهر بود.
مشاهدة حدّاد، عظمت روحی اطفال شیعه را پس از مرگ
پس از بَیگم، دختر دوسالة دیگر ایشان به نام فاطمه فوت می کند. می فرمودند: مرگ او در شب بود، و ما او را در کنار اطاق نهادیم تا فردا دفن نمائیم. من قدری به او به نظر بچّه نگاه می کردم؛ یعنی کودکی از دنیا رفته است و آنقدر حائز اهمّیّت نیست.
همان شب دیدم نفس او را که از گوشة اطاق بزرگ شد، و تمام خانه را فراگرفت. کمکم بزرگتر شد و تمام کربلا را گرفت، و بدون فاصله تمام دنیا را گرفت. و آن طفل حقیقت خود را نشان می داد که: من با اینکه کودکم چقدر بزرگم.
ایشان می فرمودند: این عظمت حقیقی اوست. فلهذا ما باید به اطفال خود احترام گذاریم و به نظر بزرگ به آنها بنگریم. زیرا که بزرگند؛ و ما ایشانرا خُرد میپنداریم. ابراهیم پسر دوسالة رسول الله بقدری بزرگ بود که اگر میماند، به مثابة خود پیغمبر بزرگ میشد. کأنّه پیغمبر همان فرزندش ابراهیم است که بزرگ شده، و ابراهیم همان پیامبر است.
می فرمودند: لهذا برای احترام کودکان نوزاد، خوب است انسان تا چهل روز مجامعت نکند، و قنداقة نوزادان را تا چند ماهگی در مجالس علم و محافل ذکر و حسینیّه و محالّ عزاداری که نام حضرت سیّد الشّهداء برده میشود ببرند؛ چرا که نفس طفل همچون مغناطیس است و علوم و اوراد و اذکار و قُدّوسیّت روح امام حسین را جذب می کند. طفل گرچه زبان ندارد ولی ادراک می کند، و روحش در دوران کودکی اگر در محلّ یا در محالّ معصیت برده شود، آن جرم و گناه او را آلوده می کند؛ و اگر در محلّ و یا محالّ ذکر و عبادت و علم برده شود، آن پاکی و صفا را به خود می گیرد.
نفس بچّه قابلیّت محضه است و آثار خوب یا بد را اخذ می کند و تا آخر عمر در وی ثابت میماند. می فرمودند: شما اطفال خود را در کنار اطاق روضهخوانی یا اطاق ذکری که دارید قرار بدهید! علماء سابق اینطور عمل مینمودند. زیرا آثاری را که طفل در این زمان به خود اخذ مینماید تا آخر عمر در او ثابت میماند و جزو غرائز و صفات فطری وی می گردد. چرا که نفس بچّه در این زمان، قابلیّت محضه است؛ گرچه این معنیِ مهمّ و این سرّ خطیر را عامّة مردم ادراک نکنند.
آری چنین است؛ و بقدری شواهد برهانی، و أدلّة تجربی و علمی، و مشاهدات قویّ غیر قابل تأویل در این موضوع داریم که اینک از کمربند بیان خارج است.
از جملة أدلّة تجربی و مشاهدة غیر قابل تأویل، فوت پسر یازده ماهة خود حقیر است به نام سیّد محمّد جواد که در مورّخة نهم صفر یکهزار و سیصد و هشتاد هجریّة قمریّه متولّد شد و به مناسبت توسّل به حضرت جواد الائمّة و نیز بواسطة آنکه سه ماه و هفت روز پس از ارتحال استاد عرفان حضرت آیة الله حاج شیخ محمّد جواد انصاری همدانی رضوان الله علیه (دوّم ذوالقعدة 1379) تولّد یافت، اسم او را سیّد محمّد جواد نهادیم. بچّهای بود بسیار با نور و با صفا و گوئی نور خالص بود که در همان کودکی مشهود بود؛ و بنده به او مسیح زمان، و نور خالص لقب داده بودم. هنوز راه نمی رفت و زبان باز نکرده بود، وی را در قنداقه میبستند که چون صبحها از خواب بر میخاست بدون آنکه گریه کند یا شیر بخواهد و یا سراغ مادرش برود، با همان قنداقه دست و پا زنان به سوی من میآمد و در دامنم مینشست.
باری در منزل احمدیّة دولاب که تازه بدانجا منتقل شده بودیم، بنده مریض شدم به گونهای که در داخل خودِ لوزتین دُمَل درآمده بود و متورّم شده بود، بطوریکه چند روز غذایم منحصر بود به فرنی که برای بچّه میپختند و چند قاشقی هم حقیر می خوردم؛ و تب من شدید بود و علاوه مرض، مرض سنگین و از پا درآورندهای بود؛ و مِن حیثُ المجموع حالم خوب نبود.
در همان روز فوت بچّه، یک ساعت به فوت مانده، در اطاق بیرونی در رؤیا دیدم: یک قطعه نور از جانب حضرت عبدالعظیم (ع) به جانب طهران میآید، و در طهران جنگی میان مسلمین و کفّار واقع بود. این قطعه نور آمد و به مسلمین کمک کرد تا بر کفّار فائق شدند. و آن نور همین سیّد محمّد جواد بود.
پس از یک ساعت که بندهزادة بزرگ، آقا سیّد محمّد صادق دروس مدرسه و حساب خود را برای رسیدگی نزد حقیر آورده بود و من با او مشغول بودم، دیدم سیّد محمّد جواد در کنار سنگ حوض نشسته و دارد با آب حوض بازی می کند. از جا برخاستم و طفل را بغل کردم و از حیاط به درون اطاق اندرونی نزد مادرش بردم و او مشغول خیّاطی بود. و تأکید و سفارش کردم که از طفل نگهداری کنید! این بچّه به آب علاقمند است باز سراغ آب می رود. چون به بیرونی آمدم و دنبال دروس بندهزادة بزرگ بودم، تحقیقاً پنج دقیقه بطول نینجامیده بود که صدای فریاد مادرش از حیاط بلند شد که: خاک بر سرم، ای وای بچهام مرد! فوراً از اطاق به حیاط آمدم و دیدم تمام شده است. او را فوراً به بیمارستان و تنفّس اکسیژن رساندیم سودی نداشت. خودم او را به منزل برگرداندم و در کنار اطاق بیرونی گذاردم و به مادر و عیال گفتم: حال بچّه خوب است. می خواستم شبانه او را خودم غسل دهم، آقای حاج هادی ابهری نگذاشت و گفت: آقای حاج محمّد اسمعیل غسل دهد و آیة الله حاج شیخ صدرالدّین حائری آب بریزند. پس از غسل، کفن شد و در قبرستان چهل تن دولاب با تشریفات مفصّلی دفن گشت.
شاهد ما از این داستان اینست که: اهل بیت ما در اثر این واقعه به شدّت متألّم شد و میسوخت؛ تا روزی که به مسجد قائم میآید و قضیّه را برای یکی از مخدّرات مأمومات مسجد بیان مینماید، او که نامش فاطمه خانم است به ایشان میگوید: تأسّف بر فوت او مخور! زیرا من خواب دیدم که کوهی بر سر آقا (بنده) می خواهد خراب شود و آقا در زیر کوه خوابیده است؛ این فرزند آمد و در مقابل کوه ایستاد و دستهای خود را حمایل کرد و کوه را از آنکه فرو بریزد نگهداشت.
از اینجا استفاده میشود که موت او در معنی و حقیقت، اختیاری و انتخابی بوده است. مرحوم حاج هادی ابهری میگفت: بلائی بنا بود در این منزل وارد شود و این طفل خود را فدا نمود و جلوی بلای بزرگتر را گرفت. همچون حضرت علیّ أصغر (ع) که خود اختیار شهادت نمود و همچون ابراهیم فرزند رسول خدا که خود را فدای امام حسین کرد و حاضر برای ارتحال شد. و این نکته بسیار شایان دقّت است که اطفال نیز دارای روح بزرگ و انتخاب و اختیار وجدانی میباشند.
ادلّة شرعیّه بر اینکه عبادت اطفال حقیقی است نه تمرینی
و از جملة أدلّة شرعی، حجّ کودکان و استحباب شرعی آن است که یقیناً از باب صِرف عمل تعبّدی و شباهت به حجّاج نیست. مستحبّ است به اطفال گرچه طفل یکروزه باشد احرام بپوشانند، و ولیّ او نیّت کند و او را طواف دهد و بجای او نماز بخواند، و با خود به عرفات و مشعر و مِنی برند و قربانی کنند و تمام مناسک را انجام دهند؛ برای اینکه روح طفل و نفس مستعدّة او حقیقةً حجّ می کند و لبّیک می گوید و به فوز و درجات شخص مُحرِم و حجّ کرده می رسد. یعنی در نفس او همان آثار حجّ شخص حاجی بالاستعداد و بالقوّه موجود میشود، گرچه حساب حِجّة الاسلام و وظیفة حجّ واجب امری است جدا. و مستحبّ است که ایضاً طفل را به عمره برند و عمرة مفرده بدین ترتیب بجای آورد و معتمر گردد. و ایضاً جمیع واجبات را اگر طفل بجا آورد و مستحبّات را اتیان نماید، آثار وجودی آن عمل به جان او می رسد؛ گرچه الزام و تکلیف برداشته شده است، امّا اصل اثر باقی است. لهذا فقهاء ما رضوانُ الله علَیهم فرمودهاند: هر عمل واجب برای مکلّفین، برای صِغار غیر مکلّف، عنوان عمل مستحبّ را دارد؛ و هر عمل حرام برای مکلّفین، برای آنها عنوان عمل مکروه را دارد. و عبادات آنان حقیقی است؛ نه عبادت تمرینی.
قضایا و احوالات سیّد حسن: جدّ حضرت حاج سیّد هاشم حدّاد
خود آقا حاج سیّد هاشم تولّدشان در کربلا و تولّد پدرشان ایضاً در کربلا بوده است. و امّا جدّشان: سیّد حسن از شیعیان هند بوده است، و در هنگامیکه میان دو طائفة از اهل هند در حدود یکصد و پنجاه سال پیش از این نزاع و جنگی در می گیرد، آقا سیّد حسن به دست گروه غالب أسیر میشود.
گروه غالب که جدّ مرحوم حدّاد یعنی سیّد حسن را اسیر کرده بودند، او را به یک خانوادة شیعی ملقّب به افضل خان فروختند و این عائله به کربلا هجرت کرده و با خودشان سیّد حسن را آوردند. امّا از آنجا که از وی کراماتی مشاهده کردند، او را از اسارت آزاد نمودند و از رجوع کار به او خودداری نمودند، ولیکن سیّد حسن از قبول زیستن بدون عمل و کار در برابر آنها جدّاً إبا کرد. ایشان وی را مخیّر ساختند بین چند عمل و او از میان آنها سقّائی را برگزید و گفت: شغل عمویم عبّاس سلام الله علیه است.
سیّد حسن در کربلای معلّی رحل اقامت میافکند، و با جدّة حضرت آقا ازدواج می کند که یکی از فرزندانشان سیّد قاسم میباشد که او فقط سه پسر میآورد: سیّد هاشم (که در آن وقت بواسطة هجومِ... به کربلا و آب بستن بدان، سیّد قاسم با عائلهاش از کربلا خارج و به قلعة هندی میروند و سیّد هاشم در آنجا متولّد میشود.) و سیّد محمود و سیّد حسین. و حقیر، هم سیّد محمود و هم سیّد حسین را ملاقات نمودهام. جای سیّد محمود کربلا بود و زودتر از سیّد حسین فوت کرد، امّا محلّ سیّد حسین بغداد بود و به شغل کفّاشی اشتغال داشت. و هر دوی آنها با اینکه کوچکتر از آقا سیّد هاشم بودهاند زودتر از ایشان به رحمت ایزدی می روند.
شغل آقا سیّد حسن در کربلا سقّائی بوده است، و حضرت آقا از شدّت حیا و نجابت او داستانها بیان می کردند. از جمله آنکه أعراب غیور زن خود را تنها، بعضی اوقات از قُراءِ اطراف کربلا برای خرید اشیاءِ لازمه با او به کربلا می فرستادند. زن سوار الاغ بوده، و در تمام مدّت طیّ فرسخها تا به شهر برسند، حتّی برای یکبار هم نظر او به آنها نمیافتاده است. یعنی چنان تحفّظ داشته است که سهواً هم آنها را نمی دیده است.
در عرب مرسوم است برای خریدن جهیزیّه و لوازم دختران خود، چند روز با دختر به شهر میآیند، و با مساعدت خویشان و اقربای شهری، لوازم و مایحتاج را تهیّه میکنند. امّا آنان بقدری به سیّد حسن به دیدة حیا و عصمت مینگریستند که دختر را سوار الاغ نموده و با او به شهر روانه می کردند، تا چند روز بمانند و اشیاء مورد لزوم را بخرند و برگردند. حضرت آقا می فرمودند: در خود کربلا خانههائی را که سقّائی کرده و آب می داد، بقدری خویشتندار بود که از وقت دخول تا خروج سرش را بطرف دیوار خم مینمود تا زنی را نبیند؛ خواه در آن منزل کسی باشد یا نباشد.
علیهذا صاحبان بیت که این روح عصمت را از وی شناخته بودند، به أهل خانه دستور داده بودند که سیّد حسن نیازی به در زدن و اجازة ورود ندارد؛ خودش میآید و آب را در محلّ مشخّص خالی می کند و می رود.
زادگاه، و عمر شریف، و رحلتگاه حاج سیّد هاشم موسوی حدّاد قُدّس سرّه
حضرت آقای حاج سیّد هاشم حدّاد روحی فداه در سنّ 86 سالگی در ماه رمضان المبارک سنة 1404 هجریّة قمریّه در شهر کربلا ـ موطن و مولد خود ـ از دنیا رحلت نمودند، بنابراین میلاد مسعودشان در سنة 1318 خواهد بود.
اوّلین دیدار حقیر با ایشان که در سنة 1376 بوده است، چون سی و دو ساله بودهام و ایشان پنجاه و هشت ساله، بنابراین مدّت ارادت و استفادة حقیر از محضر أنورشان 28 سال به طول انجامیده است.
و چون حضرت آقای آقا میرزا سیّد علی قاضی قدَّس الله تربتَه در 6 ربیعالاوّل سنة 1366 رحلت نمودهاند، از اینجا بدست میآید که سنّ شریف آقای حدّاد در آن موقع 48 سال بوده است. و اگر زمان تشرّف و تَتَلْمُذ حضرت آقای حدّاد را در محضر حضرت آقای قاضی در بیست سالگی ایشان بدانیم، ایشان نیز مدّت 28 سال از محضر مرحوم قاضی بهرمند بودهاند. و آقا حاج شیخ عبّاس می فرمودند: من مجموعاً سیزده سال محضر آقای قاضی را ادراک نمودهام.
آقا سیّد حسن مَسقطی از زبان حضرت حاج سیّد هاشم حدّاد قُدّس سرّه
آقای حاج سیّد هاشم بسیار از آقا سیّد حسن مسقطی یاد مینمودند؛ و می فرمودند: آتش قویّ داشت، و توحیدش عالی بود، و در بحث و تدریس حکمت استاد بود؛ و در مجادله چیره و تردست بود، کسی با او جرأت منازعه و بحث را نداشت؛ طرف را محکوم می کرد.
وی در صحن مطهّر أمیرالمؤمنین (ع) در نجف اشرف مینشست و طلاّب را درس حکمت و عرفان میداد و چنان شور و هیجانی بر پا نموده بود که با دروس متین و استوار خود، روح توحید و خلوص و طهارت را در طلاّب می دمید، و آنان را از دنیا إعراض داده و به سوی عقبی و عالم توحید حقّ سوق میداد. اطرافیان مرحوم آیة الله سیّد أبوالحسن اصفهانی (قدّه) به ایشان رساندند که اگر او به دروس خود ادامه دهد، حوزة علمیّه را منقلب به حوزة توحیدی مینماید؛ و همة طلاّب را به عالم ربوبی حقّ و به حقّ عبودیّت خود میرساند.
لهذا او تدریس علم حکمت الهی و عرفان را در نجف تحریم کرد؛ و به آقا سیّد حسن هم امر کرد تا به مسقط برای تبلیغ و ترویج برود.
آقا سیّد حسن ابداً میل نداشت از نجف اشرف خارج شود، و فراق مرحوم قاضی برای وی از أشکل مشکلات بود. بنابراین به خدمت استاد خود آقای قاضی عرض کرد: اجازه میفرمائید به درس ادامه دهم و اعتنائی به تحریم سیّد ننمایم، و در این راه توحید مبارزه کنم ؟!
مرحوم آیة الله قاضی به او فرمودند: طبق فرمان سیّد از نجف به سوی مَسقط رهسپار شو! خداوند با تست، و تو را در هر جا که باشی رهبری می کند، و به مطلوب غائی و نهایت راه سلوک و اعلی ذِروه از قلّة توحید و معرفت میرساند.
سیّد حسن که اصفهانیُّ الاصل بوده و به اصفهانی مشهور بود، به سوی مَسقط به راه افتاد؛ و لهذا وی را مسقطی گویند. و در راه در میهمانخانه و مسافرخانه وارد نمیشد، در مسجد وارد میشد. چون به مسقط رسید، چنان ترویج و تبلیغی نموده که تمام اهل مسقط را مؤمن و موحّد ساخته، و به راستی و صداقت و بیاعتنائی به زخارف مادّی و تعیّنات صوری و اعتباری دعوت کرد؛ و همه وی را به مرشد کلّ و هادی سبل شناختند، و در برابر عظمت او عالم و جاهل، و مردم عامی و خواصّ، سر تسلیم فرود آوردند.
او در آخر عمر، پیوسته با دو لباس احرام زندگی مینمود. تا وی را از هند خواستند؛ او هم دعوت آنانرا اجابت نموده و در راه مقصود رهسپار آن دیار گشت؛ و باز در میان راهها در مسافرخانهها مسکن نمیگزید، بلکه در مساجد می رفت و بیتوته مینمود. در میان راه که بین دو شهر بود چون می خواست از این شهر به آن شهر برود با همان دو جامة احرام در مسجدی وی را یافتند که در حال سجده جان داده است.
آری! حوزة نجف، سیّد حسن مسقطی را بیرون می کند. حوزة گمگشتة سرگشته نمی داند چه گوهر گرانبهائی را از دست داده است! و چه مرد توحید و شخصیّت الهی و استوانة علم و سند فضیلت را فاقد شده است! و اگر می دانست، باز جهل بسیط بود؛ امّا هزار افسوس از جهل مرکّب. سیّد حسن هرجا برود، در مسقط برود، در هند برود، در دریا برود، در صحرا برود، او با خداست، و خدا با اوست. او ساجد است و راکع، او ملبّس به لباس احرام است ظاهراً و باطناً، او در داخل عالم ولایت و با ولیّ مطلق است.
سفر حدّاد به نجف و تشرّف بحضور مرحوم قاضی در مدرسة هندی
باری، آقای حاج سیّد هاشم می فرمودند: من در کربلا به دروس علمی و طلبگی مشغول شدم، و تا سیوطی را می خواندم که چون برای تحصیل به نجف مشرّف شدم، تا هم از محضر آقا (مرحوم قاضی) بهرمند گردم و هم خدمت مدرسه را بنمایم (مدرسة هندی: محلّ اقامت مرحوم قاضی) همینکه وارد شدم دیدم روبرو سیّدی نشسته است؛ بدون اختیار به سوی او کشیده شدم. رفتم و سلام کردم، و دستش را بوسیدم.
مرحوم قاضی فرمود: رسیدی! در آنجا حجرهای برای خود گرفتم؛ و از آن وقت و از آنجا باب مراوده با آقا مفتوح شد. حجرة ایشان اتّفاقاً حجرة مرحوم سیّد بحرالعلوم درآمد. و مرحوم قاضی بسیار به حجرة ایشان میآمدند و بعضی اوقات می فرمودند: امشب حجره را فارغ کن! من می خواهم تنها در اینجا بیتوته کنم!
می فرمودند: من پس از مراجعت به کربلا، غیر از اوقاتی که آقا به کربلا مشرّف میشدند، گهگاهی در اوقات زیارتی و غیر زیارتی به نجف مشرّف میشدم. یک روز از کربلا به نجف رفتم و برای آقا پنجاه فلس (یک بیستم دینار عراقی) بردم. آقا در منزل جُدَیْدَه بودند(شارع دوّم) و هوا گرم بود، و دیدم آقا خواب است. با خود گفتم: اگر در بزنم آقا بیدار میشود. کنار در حیاط آقا در خیابان به روی زمین نشستم و بقدری خسته بودم که خوابم برد. سپس که ساعتی گذشت، دیدم آقا خودش آمده بیرون و بسیار ملاطفت و محبّت فرمود، و مرا به درون برد. من پنجاه فلس را بحضورش تقدیم کردم و برگشتم.
تعبّد شدید حاج سیّد هاشم به احکام شرعیّه
مرحوم حدّاد بسیار نسبت به امور شرع و احکام فقهیّه متعبّد بود و محال بود حکمی را بداند و عمل نکند؛ حتّی مستحبّات و ترک مکروهات. خود چراغی بود نورانی از علم؛ ولی از باب حفظ شرع و احکام شرع، در امور عبادیّه و احکام جزئیّه تقلید می کرد. در همین سفر در بالای بام خانه در شب عرفه که ایضاً جمعی از اهل نجف و کاظمین و بغداد و سماوه و غیرها مجتمع بودند، پس از نماز مغرب و عشا که می خواستند غذای مختصری داده و حضّار به اعمال لیلة عرفه و زیارت مشغول شوند، با بهجتی هر چه تمامتر فرمود: فلان سیّد، سَیِّدُ الطّآئفتَیْن است(یعنی هم مجتهد در امر شریعت و هم مجتهد در امر طریقت). و سپس فرمود: من تا بحال از آقا شیخ هادی شیخ زین العابدین تقلید می کردم، و از این به بعد از او تقلید می کنم!
ایشان بعضی اوقات در امور شرعیّه از حقیر ایراد می گرفتند. یکبار فرمودند: وقتی مسح پاها را میکشی آنها را روی جای محکمی بگذار تا مسح خوب کشیده شود؛ زیرا در صورت معلّق نگهداشتن آنها چه بسا انسان متوجّه نیست، و در اینصورت دستها پاها را مسح نمینمایند بلکه پاها دستها را مسح میکنند. یکبار دیگر فرمودند: آب دهان در مستراح ریختن مکروه است، چون از اجزاءِ بدن مؤمن است و نباید با قاذورات مخلوط شود؛ امّا نخامهای را که انسان از دهان در مستراح می ریزد اینطور نیست زیرا که نخامه از اجزاء بدن نیست، آنهم از فضولات است و خَلْط آن با سائر قاذورات اشکالی ندارد.
و یکبار فرمودند: خوب است انسان که صدقات مستحبّه و خیرات خود را می دهد، از پاکترین اقسام اموال خودش باشد. سوا کردن مال و قسم پست و مشکوک را به فقرا دادن بالاخصّ به سادات روا نیست. اتّفاقاً این در وقتی بود که حقیر مالی را به عنوان صدقات مستحبّه و امور خیریّه از ناحیة خود برای سیّدی فرستاده بودم، و در وقت تعیین آن، قسمت پاک و بدون شبهه را برای خود، و قسمت مشتبه و مجهولُ الحال را برای آن سیّد انتخاب نموده بودم. و خدا می داند که از این عملِ من جز خود من و خدا کسی مطّلع نبود. ایشان بواسطة این إخبار، هم مرا مطّلع بر امر پنهانی نمودند و هم دستور عمل به آیة قرآن را دادهاند که:
لَن تَنَالُوا الْبرَّ حَتَّی' تُنفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ. «ابداً شما به برّ و نیکی نمیرسید، مگر زمانیکه در راه خدا انفاق کنید از آنچه را که دوست می دارید!»
داستان جالب سفر آیة الله حاج سیّد ابراهیم خسرو شاهی، و ملاقات با جناب حدّاد
در همین ایّام زیارتی رجب یک روز صبح جناب دوست صمیمی حقیر: حضرت آیة الله حاج سیّد ابراهیم خسروشاهی کرمانشاهی أدام اللهُ أیّامَ برکاته، برای ملاقات حقیر و در ضمن زیارت حضرت آقای حاج سیّد هاشم حدّاد بدانجا تشریف آوردند. بنده در این کنار اطاق نشسته بودم، و حضرت آقای حدّاد در آن کنار خوابیده بودند بطوریکه صدای نفسهای ایشان در خواب مشهود بود.
حقیر سابقاً در عظمت حضرت آقای حدّاد، و قدرت علمی و توحیدی، و سعة علوم ملکوتی، و واردات قلبیّه، و تجلیل و تکریم استاد اعظم آیةالله حاج میرزا علی آقای قاضی قدَّس الله تربتَه از ایشان، بطور تفصیل برای این دوست مهربانتر از برادر، مذاکره نموده بودم؛ و جدّاً ایشان را دعوت به ارادت و تسلیم در برابر ولایت آقای حدّاد نموده بودم، و عرض کرده بودم: شما که یک عمری را در پی معارف الهیّه گردش کردهاید، و برای کشف حُجُب و شهود عیانی از هر گونه سعیی دریغ ندارید، بلکه این آرزوی شماست که در صدر شریفتان مختفی است، و دنبال یک انسان کامل می گردید که بطور یقین خود را بدو بسپارید؛ اینک آن گوشة اطاق، ایشانست که در خواب است. شما در این چند روزهای که در کربلا مشرّفید، اینجا بیائید، من هم هستم إنشاءالله تعالی امید است حوائجتان برآورده گردد و مشکلاتتان رفع گردد.
ایشان فرمودند: خوف دارم آنکه را که من میطلبم نباشد، و در این صورت گرفتار شوم. و دیگر راه نجات و خلاصی نداشته باشم.
عرض کردم: شما که طفل نابالغ و سفیه نیستید که شما را گول بزنند و گمراه کنند. بحمدالله و المنّه عالمی هستید زحمت کشیده و سابقهدار، و به قرآن و اخبار معصومین علیهم السّلام وارد، و دروس حکمت را نزد استادُنا العلاّمة آیة الله سیّد محمّد حسین طباطبائی مُدّ ظلُّه العالی خواندهاید، و «شرح منازل السّا´ئِرین» و «شرح قَیصریّ بر فصوص الحکم» و «فتوحات مکّیّة» محیی الدّین عربی را کاملاً می دانید.
با وجود این مطالب، از شما پذیرفته نیست که بگوئید: من گول می خورم، و یا وارد در ورطهای میشوم که امید رهائی نیست! کسی که شما را مجبور نمیکند، و بر تسلیم به محضر ایشان وادار نمیکند. شما بیائید مثل یک شخص عادی با کمال آزادی مشکلات خود را بپرسید، ببینید میتواند حلّ کند یا نه؟! ایشان را در قدرت توحید، و وصول به أعلی درجة یقین امتحان کنید؛ ببینید آیا آنچه خواندهاید و شنیدهاید در ایشان که یک نفر مرد عادی آهنگر نعلبند است مییابید یا نمییابید؟! اگر نیافتید، طوری نشده است؛ به همان راه سابق خود ادامه می دهید؛ و اگر ایشان را واجد شرائطی که خودتان میطلبید یافتید، به دستوراتش ملتزم میشوید! تازه ایشان هم شخصی نیست که به همه کس راه دهد، میبینید که منزوی است، و کسی درِ منزل او را نمی زند، و خُلق و حال ندارد. ولی از آنجا که بنای کرامت و بزرگواریشان محبّت با حقیر بوده است، من واسطه میشوم و درخواست مینمایم؛ و در صورت اجابت، شاید شما گمشدة خود را در اینجا بیابید!
این مرد، مردی است که در علوم عرفانیّه و مشاهدات ربّانیّه، استاد کامل و صاحب نظر است؛ بسیاری از کلمات محیی الدّین عربی را ردّ می کند و به اصول آنها اشکال مینماید، و وجه خطای وی را مبیّن مینماید. شما از مشکلترین مطالب «منظومة» حاجی و «أسفار» آخوند و غامضترین گفتار «شرح فصوص الحِکَم» و «مصباح الاُنس» و «شرح نُصوص» از وی بپرسید، ببینید از چه افقی مطّلع است و پاسخ می دهد و صحّت و سُقم آنها را میشمارد؟!
این مرد خواب ندارد، پیوسته بیدار است. در خواب و بیداری بیدار است. خواب و بیداریش یکسان است. چشمش به هم می رود ولی قلبش بیدار است. دیگر شما چه می خواهید؟!
ایشان گفتند: اگر اینطور است که تو می گوئی، اینک که ایشان خواب هستند، مطلبی از ایشان بپرس تا ببینیم در خواب چگونه میفهمد و پاسخ میدهد؟!
عرض کردم: پرسیدن از من بلامانع است، ولی آیا سزاوار است چنین مرد عظیمی را اینک از آن علوّ ملکوتی روحی و محو جمال حقّ پائین آوریم و فقط برای امتحان از وی مطلبی را بپرسیم؟! من تا بحال نظیر این آزمایشها را نکردهام، و آنچه برایم مشهود شده است خود بخود صورت تحقّق پذیرفته است.
بالاخره آقا از خواب بیدار شدند و برای تجدید وضو رفتند و وضو گرفته بازگشتند و نشستیم برای صبحانه خوردن. آقای حاج سیّد ابراهیم به من فرمودند: اینک من در این چند روزة ایّام زیارتی در کربلا ـ گویا چون با همراهانی بودند ـ مجال ندارم؛ إن شاء الله بماند برای وقت دیگر که خدا نصیب فرماید.
جریان امروز گذشت. فردا صبح که آقا از خواب بیدار شدند، با خودشان در رختخواب میگفتند: «گفته میشود: او خواب ندارد. می گوید: من در تمام عمر یاد ندارم شبی را نخوابیده باشم؛ حالا لطف او چه می کند، مال ما نیست!»
حقیر قبل از دعوت جناب صدیق مکرّم را به حضرت آقای حاج سیّد هاشم، ایشان را در زمان حیات مرحوم آیة الله حاج شیخ محمّد جواد انصاری همدانی قَدّس الله تربتَه به وی دعوت کردم، و چند بار اصرار و إبرام نمودم که گمشدة شما نزد این مرد است. این مرد رَجل الهی است و دارای صفات الهی است. از نفس برون آمده و به درجة مُخلَصین فائز گردیده است.
یکبار در أیّامی که حقیر برای تحصیل در نجف اشرف بودم، ایشان برای صرف نهار بنده را مشرّف فرموده، در سرداب متعارف منزل ابتیاعی حقیر در محلّة عماره جنب سور، از موقع نهار یعنی بعد از اداء فریضه، تقریباً تا دو ساعت سخن در اطراف مقامات و کمالات مرحوم انصاری دور می زد؛ و چون می دانستم که آقای حاجّ سیّد ابراهیم هم همچون خود حقیر، شوریده و وارفته است و از سابق الایّام گمگشته دارد، لهذا عاشق بودم که حضرت ایشان را نیز به سلوک عملی و عرفانی و منهاج و ممشای مرحوم آیة الله انصاری دعوت نموده باشم.
ایشان فرمودند: آری چند سال قبل، من هم از قم ـ محلّ سکونت و تحصیلشان ـ نامهای به آیة الله انصاری نوشتم، و در آن نامه چیزهائی را پرسیده و خواسته بودم. آقای انصاری هم جواب مرا با کمال محبّت و بزرگواری دادند، و اشاره داشتند به اینکه راه باز است؛ ولی پس از آن من تعلّل نمودم و به جهاتی دنبال مطلب را تعقیب نکردم.
آقای... نقل کرد که: یکی از اصحاب آقای انصاری در جلسة ایشان حال انقلابی به او دست داده، و ادّعای وصل و مشاهدات عالم ربوبی را مینموده است، سپس حال استفراغ پیدا نموده و معلوم شده است این تغییر حال و ادّعای وصل و مشاهده از پرخوری و امتلاء معده و روده بوده است.
حقیر(سید حسینی) عرض کردم: من در نجف اشرف با آقای انصاری دو ماه تمام بودهام، و یک سفر چهارده روزه به همدان رفته و تمام مدّت از نزدیک حالات و مقامات، و کمالات، و شدّت عبودیّت، و حرص مفرِط در احترام به شریعت را بقدری در ایشان قوی دیدهام که شاید در بعضی از جاها به نظر حقیر زیاده روی هم به نظر میآمد. (آنگاه برای ایشان چند قضیّه و واقعه را مفصّلاً حکایت نمودم.)
تمام این مطالب منقولة از ایشان کذب محض است. اوّلاً: مرحوم آقای انصاری جدّاً با طریقة صوفیان مخالف است؛ و آن راه را راه قوّت نفس می داند، نه راه فنای نفس. ایشان صریحاً می فرمایند: راه تکامل بجا آوردن أعمال تقرّبی است، خواه ظهور داشته باشد یا نداشته باشد.
آری معلوم است که در عرف عوامّ و درس خواندههای بیسواد ما، هرکسی را که نمازهای نافله را بخواند لیلیّه و نهاریّه، و سجدة طویله بجا بیاورد، و دنبال حلال برود، و جدّاً از مجالس لهو و غیبت و دروغ و أمثالها اجتناب کند، و قدری برای اصلاح خود از عامّة مردم دنیاپرست کناره بگیرد، وی را صوفی خوانند. و این نیست مگر از شقاوت و بخت برگشتگی واعظان غیر متّعظ، تا چه رسد به عوامّ.
مگر مرحوم آخوند ملاّ حسینقلی همدانی را در نجف صوفی نخواندند؟! مگر مرحوم حاج میرزا علی آقا قاضی را صوفی نشمردند؟! مگر مرحوم حاج شیخ محمّد حسین اصفهانی کمپانی را صوفی نشمردند، و رسالة مطبوعة او را در مطبعه بدین تهمت آتش نزدند؟! مگر مرحوم حاج میرزا جواد آقای تبریزی ملکی را صوفی نگفتند؟! عزیز من به این حرفهای مغرضین و معاندین و دنیاپرستان گرچه در لباس اهل علم باشند نباید گوش فرا داد! و إلاّ کلاهت تا روز قیامت در پس معرکه خواهد ماند!
ثانیاً: اعاظم از علمای همدان همچون آقای حاج شیخ هادی تألّهی، و آقای آخوند ملاّ علی معصومی همدانی، و أمثالهما ایشان را به قدس و ورع فوقالعاده میستایند. شما چرا از ایشان احوال آقای انصاری را جویا نمیشوید تا ایشان را برای شما فوق مرتبة عدالت توصیف کنند؛ و با اقرار و اعتراف به عجز معلوماتشان از ادراک معلومات آقای انصاری، کمالات وی برای شما مشهود شود؟!
و ثالثاً: شاگردان و ارادتمندان آقای انصاری در همدان چند نفر بیشتر نیستند، و اینک اسمشان: حاج محمّد بیگ زاده، حاج سیّد احمد حسینی، آقای حاج غلامحسین سبزواری، آقا غلامحسین همایونی، آقا محمّد حسن بیاتی، آقا ابراهیم اسلامیّه و آقا محسن بینا؛ شرح حال و ترجمة ایشان از آفتاب روشنتر است؛ برای کدامیک از اینها این قضیّة مجعوله ساخته و پرداخته شده و به قم رسیده است تا آقای... بر فراز منبر انتقاد از مرحوم انصاری نه با لفظ صریح بلکه با کنایههائی أبْلَغُ مِن التَّصْریح بنماید؟! شما تصوّر نفرمائید که اتّهام به چنین اشخاصی سهل است؛ هر کدام از اینها در قیامت موقفی دارند و جلوی تهمت زننده را می گیرند، و تا از عهدة جواب بر نیاید نمیگذارند یک قدم پیش برود. این مواقف جزئی است قبل از وصول به مواقف کلّیّه و عظیمه.
آقا حاج سیّد ابراهیم فرمودند: میترسم اگر به همدان به خانة ایشان روم گرچه برای تحقیق و پیجوئی حقیقت باشد، همین رفتن من در صورت کشف خلاف، تأیید باطل باشد. زیرا من که به لباس و زیّ اهل علم هستم، رفتن من غیر از رفتن یک شخص عادی است. و خدای ناکرده همین امضا و تأیید باطل دامنگیر من شود.
عرض کردم: شبانه بروید! مخفیانه بروید! عبا را بر سر کشید و بروید! در منزل ایشان نروید! در منزل رفقایشان که ایشان در آنجا حضور بهم می رسانند بروید! بالاخره خداوند راههای متعدّدی را گشوده است. مَنْ طَلَبَ شَیْئًا وَ جَدَّ وَجَدَ. مَن قَرَعَ بَابًا وَ لَجَّ وَلَجَ.:«کسیکه چیزی را طلب کند و کوشش در آن بنماید، آنرا خواهد یافت. و کسیکه دری را بکوبد و لجاجت کند، داخل آن در خواهد شد.»
استخارة آیة الله حاج سیّد ابراهیم برای رجوع به حضور آیة الله انصاری، و تعبیر آن توسّط یکی از سالکین إلی الله بَعْدَ الَلتَیّا وَ اللَتی ایشان به من فرمودند: استخارهای بکنید! من استخاره نمودم، این آیه آمد:
بِسْمِ اللَهِ الرَّحْمَـ'نِ الرَّحِیمِ
یَـ'´أَیـُّهَا النَّاسُ اتَّقُوا رَبَّکُمْ إِنَّ زَلْزَلَةَ السَّاعَةِ شَیْءٌ عَظِیمٌ * یَوْمَ تَرَوْنَهَا تَذْهَلُ کُلُّ مُرْضِعَةٍ عَمَّآ أَرْضَعَتْ وَ تَضَعُ کُلُّ ذَاتِ حَمْلٍ حَمْلَهَا وَ تَرَی النَّاسَ سُکَـ'رَی' وَ مَا هُم بِسُکَـ'رَی' وَ لَـ'کِنَّ عَذَابَ اللَهِ شَدِیدٌ.[60]
«به اسم الله که دارای صفت رحمانیّت و صفت رحیمیّت است. ای مردم! تقوای پروردگارتان را پیشه گیرید؛ بدرستیکه زلزلة ساعت قیامت چیز بزرگی است. در روزی است که میبینید آن زلزله را که از شدّت آن هر زن بچّه شیرده، طفل شیرخوار خود را فراموش می کند، و هر زن آبستن، بار خود را به زمین مینهد. و میبینی تو ـ ای پیغمبر ـ که همة مردم مست هستند درحالیکه ایشان مست نیستند ولیکن عذاب خداوند شدید است.»
ایشان نگفتند استخاره برای چیست ولی از اینکه پس از آن مذاکرات بود، من حدس زدم برای رفتن به همدان و حضور آقای انصاری قَدّس الله نفسه باشد.
چون آیه را برای ایشان قرائت کردم فرمودند که: معلوم است که بد است. و دیگر در بین ما دربارة آقای انصاری تا امروز سخنی به میان نیامده است.
این گذشت تا پس از یکسال، چون من جریان این امر را برای سالکی راهرفته بیان کردم، گفت: ایشان اشتباه کردهاند؛ این آیه برای این منظور بسیار خوب است. این آیه دلالت دارد بر آنکه: اگر ایشان به همدان و به محضر آیةالله انصاری می رفتند، قیامتشان بر پا میشد و زلزلة ملکوتی و جذبات جلالیّه ارکان وجودشان را در هم میریخت و اثری از شائبة وجود و هستی مجازی عاریتی در وجودشان باقی نمیگذاشت و به مقام فناء مطلق میرسیدند. اینست تعبیر و تفسیر این آیه برای این منظور و این هدف.
زهد و ورع آیة الله آقا شیخ عبّاس طهرانی محمّدزاده قدّس الله نفسَه
توضیح آنکه: جناب صدیق ارجمند آیة الله حاج سیّد ابراهیم، سابقاً در قم از شاگردان و ارادتمندان صمیمی و مُجدِّ دروس اخلاقی و منهاج و رویّة حضرت آیة الله مرحوم حاج شیخ عبّاس طهرانی محمّدزاده قَدّس الله نفسَه بودهاند؛ و آن مرحوم مردی بزرگوار و خلیق و مؤدّب به آداب شرعیّه و عالم بود؛ و برای دوری از أبناءِ دنیا در زمان شدّت کوران دوران پهلوی بزرگ در قم به آخر شهر نزدیک باغهای اناری رفته و خانه ساخته، و در توسّلات به امام زمان عجّل الله تعالی فرجه و دعوت طلاّب قم و معاشران خود در تجنّب از آداب کفر و دوری از تمدّن ضالّه و مضلّة غربیها، داستانهائی شنیدنی داشت. بسیار مرد مبارز و صریح اللَهجه بود، و با فقید سعید رهبر کبیر انقلاب اسلامی آیة الله خمینی قَدّس الله نفسه از نزدیک دوست و صمیمی، و کمال مراوده و آشنائی را داشتند.
حقیر از محضر شریف آیة الله طهرانی استفادهها بردم، و چندین سال که در حوزة مبارکة قم برای تحصیل مشرّف بودم، بعضی از جمعهها در معیّت آقا سیّد ابراهیم به محضر أنورشان میرسیدیم و از مواعظ و نصائحشان مستفیض میگشتیم. ایشان دارای بعضی از حالات روحی بودند که کاشف از نوعی اتّصال بود؛ ولی از طرفی دل دردهای شدید و زخم معده که سالیان متمادی در حقیقت ایشان را زمینگیر کرده بود و از طرفی دیگر محافظت بر أسرار، اجازه نمی داد تا پرده از چهره برافکنند و حقائق را همچون حضرت علاّمة طباطبائی و آیة الله انصاری روشن سازند.
خودشان می فرمودند: من گوهری در خرابه گیر آوردهام، و راه پیدا کردنش را بلد نیستم. روزی حقیر از ایشان دربارة توحید أفعالی سؤال کردم. فرمودند: لب ببند! این از اسرار است. إجمالاً اینک بدان که: همة امور از جانب خداست!
رابطة استادی و شاگردی در میان ما و ایشان برقرار نبود؛ امّا چون عالمی جلیل و دلسوخته و دلخسته بود و در دعاهای ندبه سوز خاصّی داشت، به محضرش مشرّف میشدیم. و حقّاً هم او دریغ نمیفرمود؛ و بسیاری از مواعظ ایشان سرلوحة زندگی حقیر تا این زمان شده است. (رحمةُ الله علیه رحمة واسعة).
حضرت آقای حاج سیّد هاشم حداد در افق دیگری زندگی مینمود؛ و اگر بخواهیم تعبیر صحیحی را ادا کنیم در لا اُفُق زندگی می کرد. آنجا که از تعیّن برون جسته، و از اسم و صفت گذشته، و جامع جمیع اسماء و صفات حضرت حقّ متعال به نحو اتمّ و اکمل، و مورد تجلّیات ذاتیّة وَحدانیّة قهّاریّه، أسفار أربعه را تماماً طیّ نموده، و به مقام انسان کامل رسیده بود.
هیچ یک از قوا و استعدادات در جمیع منازل و مراحل سلوکی از ملکوت أسفل و ملکوت أعلی، و پیمودن و گردش کردن در أدوار عالم لاهوت نبود، مگر آنکه در وجود گرانقدرش به فعلیّت رسیده بود.
حاج سیّد هاشم انسانی بود با فعلیّت تامّه در تمام زوایا و نواحی حیات معنوی. برای وی زندگی و مرگ، مرض و صحّت، فقر و غنا، دیدن صُوَر معنوی و یا عدم آن، بهشت و دوزخ، علی السّویّه بود. او مرد خدا بود. تمام نسبتها در همة عوالم از او منقطع بود مگر نسبتِ اللَه.
ما در مدّت 28 سال برخوردها و شب به روز آوردنها و مسافرتها ـ که بطور دقیق آن مقدار که حساب نمودهام، مجموع اوقاتی را که با ایشان شب و روز بودهام، اگر آن اوقات متفرّقه را با هم جمع و ضمیمه نمائیم دو سال تمام خواهد شد ـ از ایشان یک خواهش از کسی ندیدیم، هیچ التماس دعا گفتن ندیدیم، هیچ تقاضای حاجتی از غیر که مثلاً دعا کنید عاقبت ما به خیر شود، گناهان ما آمرزیده گردد، خداوند ما را به مقصد برساند ندیدیم؛ ابداً و ابداً ندیدیم. نه اینها را و نه امثال اینها را. چگونه تقاضای این معانی را کند کسیکه خودش در نهایت درجة فقر و عبودیّت است، و در برابر حقّ جلیل جز عبودیّت و عدم اراده و اختیار و فقدان آرزو و آمال چیزی ندارد؟! و معلوم است که این عبودیّت، لازمة لاینفصلش تجلّیات ربوبی و مظهریّت تامّة اسماءِ جمالیّه و جلالیّة حقّ است.
حاج سیّد هاشم حدّاد، مافوق افق بود؛ وی از جزئیّت به کلّیّت عبور نموده بود
حاج سیّد هاشم مردی بود که از جزئیّت به کلّیّت رسیده بود. دیگر نظری به کثرات نداشت، بلکه محیط و مُهَیمِن و مسیطر بر کثرات بود. در تمام عمر از ایشان سخنی از روی مجامله و مصلحتاندیشی و تعارفات معمولة مرسومة متداوله، و یا در مقام جواب از لحاظ فروتنی، خودشکستنیهای متعارف که مطابق با واقع نیست ابداً در او موجود نبود. جمله و کلمهای را از باب تواضع و سرشکستگی أدا ننمود؛ چرا که طبق حال و مقام وی اینها همه مَجاز و خلاف واقع بود. او در مقامی نبود که محتاج باشد با این جملات صدقاً و یا از روی مصالح عامّه بدان گویا گردد. او یک بندة خدا به تمام معنی الکلمه بود. بنابراین هرچه در این باره پیجوئی کند و بخواهد و بطلبد، غلط است؛ چون خود در مقامی ارجمندتر، و افقی وسیعتر، و قلّهای بالاتر قرار دارد؛ و بر تمام کائنات و مخلوقات حضرت حقّ متعال از آن نظر می نگرد. او برخود و بر غیر خود از آن مقام منیع شاهد و ناظر است.
حاج سیّد هاشم، ظهور و مَظْهَر کلمة مبارکة لا هُوَ إلاّ هُو بود
او مَظْهر توحید است. مَظْهَر لاَ إلَهَ إلاَّ اللَهُ است. مَظْهَر لاَ هُوَ إلاَّ هُوَ است. عرض شد که می فرمود: من همچون پر کاهی هستم که در فضای لایتناهی بدون اراده و اختیار میچرخد. و بعضی اوقات از خودم بیرون میآیم، همچون ماری که پوست میاندازد؛ چیزی از من غیر از پوست نیست.
می دانید با این جملة کوتاه چه می خواهد بگوید؟! مارها معمولاً در هر سال پوست عوض میکنند، یعنی از پوست سابق خود بیرون میآیند. در اینصورت اگر شما بدان پوست نظر نمائید میبینید کاملاً یک مار است، سر دارد، بدن دارد، دم دارد، رنگ و نقش و راههای گوناگون جسم او به همانگونه است؛ و شاید در بَدْوِ امر انسان گمان نکند که این پوسته است، و آنرا مار حقیقی تصوّر کند. چون جلو برود و بر آن دست گذارد، معلوم میشود که این فقط پوسته است و مار از آن بیرون رفته است.
حضرت آقای حدّاد می فرماید: مَثل من اینطور است. من از خودم بیرون میآیم و جای دیگر می روم. خودم که از آن بیرون آمدهام عبارت است از حدّاد با تمام شؤون خود، از بدن و افعال و اعمال و ذهن و عقل و تمام آثار و لوازم آن؛ با آنکه تمام اینها بجای خود هستند، و به کارهای خود از کارهای طبیعی همچون عبادات و معاملات و برخوردها و خواب و خوراک و علوم ذهنیّة تفکیریّه و علوم عقلیّة کلّیّه و علوم قلبیّة مشاهدیّه مشغولند؛ اینها بدون آنکه ذرّهای تغییر کنند بجای خود هستند، ولی من دیگر آنها نیستم، من بیرون آمدهام.
یعنی تمام این بدن و آثارش، و تمام علوم ذهنی و عقلی و قلبی و آثارشان، و تمام قدرتهای آنها، و جمیع انحاء حیاتشان، همچون پوست مار میشود که تمام اینها در برابر حقیقت من جز پوستهای چیزی نیست، و حقیقت من که به آن من گفته میشود جای دگر است.
آنجا کجاست؟! مسلّماً باید جائی باشد که از جزئیّت و کلّیّت که موطن بدن و مثال و عقل است، برتر و عالیتر و راقیتر باشد. آنجا کلّیّتی است ما فوق همة کلّیّتها، و تجرّدی است بالای تجرّدها، و بساطتی است برتر از بساطتها، و جائی است لایتناهی مُدَّةً و شِدَّةً و عِدَّةً بما لایتناهی. آنجا عالم فَنای مطلق و اندکاک در ذات حقّ متعال جلّتْ عظمتُه میباشد.
آنجا مقام عبودیّت مطلقه است، که در تشهّد بر رسالت مقدّم داشته شده، وَ أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّدًا عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ وارد شده است. آنجا محیط بر جمیع نشـآت و عوالم ملک و ملکوت است. نه آنکه بنده در آنجا مثل خدا میشود؛ این تعبیر غلط است. با وجود ذات قهّار حضرت أحد در آنجا مِثل و شِبه و نظیر معنی ندارد؛ در آنجا غیر از خدا چیزی نیست؛ این تعبیر صحیح است. در آنجا خدا «هست» و بس؛ و بنده «نیست» است و بس. آنجا ظهور و مظهر لا هُوَ إلاّ هُو است.
مواعظ و ارشادهای حاج سیّد هاشم که از افق عالی بود
تمام اشارات و دلالتهای آقای حدّاد از این قبیل بود. یعنی از افق وحدانیّت ارشاد و دستگیری مینمود، نه از پوستة وجودی خویشتن.
یک روز به حقیر فرمود: سیّد محمّد حسین! سرت خیلی شلوغ است! یعنی خاطرات پیدرپی و مشوّش کننده داری؛ و عجیب گفتاری بود! حقیر در آن ساعت همانطور که فرمود خاطرات نفسانی داشتم، و ذهن را خسته و فرسوده می کرد. و غیر از خدا کسی که از افکار من خبر ندارد.
می فرمود: معامله با خدا کن در هر حال! بدین معنی که معاملة با خلق خدا معاملة با خدا گردد. باید متوجّه بود که عیال و اولاد و همسایه و شریک و مأمومین مسجد، همه مظاهر اویند.
می فرمودند: اگر با مردم یا به فرزندان خود دعوا می کنی، صوری بکن که نه خودت اذیّت شوی و نه به آنها صدمهای برسد. اگر از روی جدّ دعوا کنی، برای طرفین صدمه دارد. و عصبانیّت جدّی، هم برای تو ضرر دارد و هم برای طرف.
می فرمودند: تو که از دست مردم فرار می کنی، برای آنستکه اذیّت آنها به تو نرسد یا اذیّت تو به آنها نرسد؟! صورت دوّم خوب است نه صورت اوّل. و صورتی بهتر نیز هست و آن اینکه خود و آنها را نبینی.
می فرمودند: فرزندان و اهل بیت را عادت دهید که بین الطُّلوعَین بیدار باشند.
اقسام خاطرات از کلام حدّاد(خواطر)
ایشان می فرمودند: خاطرات بر چهار قسم است:
اوّل: الهی، و آن خاطرهایست که انسان را از خود منصرف و به خدا متوجّه کند، و به قرب او دعوت نماید.
دوّم: شیطانی، و آن خاطرهایست که انسان را از خدا غافل کند، و غضب و کینه و حرص و حسد را در دل او برویاند.
سوّم: ملکوتی، و آن خاطرهایست که انسان را به عبادت و تقوی رهبری نماید.
چهارم: نفسانی، و آن خاطرهایست که انسان را به زینتهای دنیا و شهوات دعوت کند.
و انسان یک قوّة عالی دارد که میتواند تمام خاطرات شیطانی و نفسانی را تبدیل به حسنات نموده و تمام آنها را در راه خدا استخدام نماید؛ و جمع مال و شهوت و جلب زینت برای خدا باشد نه از برای نفس.
و ایضاً از آن قوّه، قوّة عالیتری دارد که میتواند تمام آن خاطرات را با خاطرات ملکوتی به خاطرة الهی تبدیل نموده و همة آنها را از خدا بداند، و از خدا ببیند، و با غیر خدا اصلاً معامله و کاری نداشته باشد.
می فرمودند: دعاها و توسّلات خوب است، ولی باید انسان اثر را از خدا بداند و از خدا بخواهد.
یک روز به یکی از شاگردان سابقهدار و علاقمند به خود که گهگاهی تمرّدهائی مینمود، و اظهار خود رأیی داشت، و می خواست مطلب واقع شدهای را از ایشان پنهان کند، با شدّت و تندی فرمودند: چی را از من مخفی می کنی؟! می خواهی فلان مطلب را از آسمان چهارم بکشم پائین و الان جلویت بگذارم.
بالجمله، برای مدّت ده روز تمام در این میان با ماشین سواری بعضی از رفقای کاظمینی در معیّت حضرت آقای حاج سیّد هاشم و حاج محمّد علی خَلَفزاده به کاظمین و سپس به سامرّاء تشرّف حاصل نموده، پس از زیارت این بقعة مبارکه و برگشت به کاظمین علیهما السّلام در کاظمین در منزل همان رفیق و دوست صاحب السّیّاره: حاج أبو أحمد عبدالجلیل مُحْیی توقّف کرده و میهمان بودیم، و رفقای بغدادی و کاظمینی از جمله جناب آیة الله حاج سیّد هادی تبریزی شبها به خدمت آقا مشرّف، و پس از ساعتی استفاده و صرف شام به منزلهای خود باز میگشتند.
شرح مجالس حضرت حدّاد و کیفیّت تشرّف ایشان به حرم، در مدّت توقّف در کاظمین
در این ضیافتها که از انواع أطعمة لذیذه از مرغ و ماهی و غیره با مخلّفات عدیده ترتیب داده میشد، حضرت آقا چند لقمهای از جلو خود به نان و برگ فجل (ترب سفید) اکتفا مینمودند و رفقا هم چون از وضع و حال ایشان مطّلع بودند، ابداً تعارفی نمیکردند. و بعد از شام بلافاصله رفقا متفرّق میشدند. ایشان پس از دو سه ساعتی بیدار شده و تا طلوع صبح به خود مشغول بودند؛ و پس از أداءِ فریضه، پیاده به حرم مشرّف میشدند در حالیکه فاصلة راه تا حرم کم نبود؛ چون منزل آقای حاج عبدالجلیل در اوائل شارع مسجد بَراثا و از نواحی جدیده ملحقة به کاظمین بود.
در این مجالس و محافل به غیر از ذکر خدا و مطالب توحیدی چیزی نبود. و بطور کلّی در تمام مجالس حضرت ایشان، سخنی از دنیا و اوضاع و کسب و کار نبود؛ آنچه بود توحید بود و بس. پس از اتمام دوران سفر، با همان سیّارة میزبان به کربلای معلّی در معیّت ایشان مراجعت حاصل شد.
جریان حجّ بیت الله الحرام حضرت حاج سیّد هاشم قَدّس الله سرَّه
باری، چون این سفر بنده پس از سفر بیت الله الحرام ایشان بود، یعنی ایشان در ذوالحجّة الحرام 1384 حجّ نموده بودند و بنده در شهر رجب و شعبان 1385 به أعتاب مبارکه مشرّف بودم؛ لهذا دربارة سفرشان سؤالاتی از طرف حقیر بود، و یا اقـتراحاً خود ایشان بیان می فرمودند. از جمله آنکه بنده از ایشان پرسیدم: شما با این حال و وضعی که دارید بطوریکه بعضی از ضروریّات زندگی فراموش میشود، و حساب و عدد از دست می رود، و دست راست را از چپ نمیشناسید، چگونه أعمال را انجام دادهاید؟! چگونه طواف کردهاید؟! چگونه از حجر الاسود شروع نموده، و حساب هفت شوط را داشتهاید؟! و هکذا الامر در بقیّة اعمال!
فرمودند: خود به خود برایم معلوم میشد و عملم طبق آن قرار می گرفت. مثلاً در مسجد الحرام که وارد شدیم، بدون معرّفی از طرف کسی، رکن حجرالاسود را شناختم، و دانستم از اینجا باید طواف نمایم. از آنجا شروع نمودم، و بدون حساب هفت شوط، هر شوط برایم مشخّص بود، و در آخرین شوط خود به خود طواف تمام شد و از مطاف خارج گشتم؛ و یا محلّ نماز خلف مقام حضرت ابراهیم علی نبیّنا و آله و (ع)، و هکذا الامر فیالسّعْی و التّقصیر.
فرمودند: با جمیع رفقا که در معیّتشان سفر نموده بودیم، در مکّة مکرّمه غالب اوقات شبانه روزمان در مسجد الحرام می گذشت، و بسیار طواف و بیت الله الحرام برای من مُعْجب بود، و از آنجا دل نمیکندم.
ورود آیة الله زنجانی فَهری در مسجد الخَیف، و ملاقات با آقای حدّاد (قدّه)
مسجد الخَیْف در سرزمین مِنَی هم خیلی عجیب بود، و غالباً اوقات را در أیّامُ التَّشریق در آنجا بسر میبردیم. و داستان توحید در تمام مظاهر و اعمال حجّ بسیار ظاهر و قویّ بود، بالاخصّ در مسجد الحرام و مسجد الخَیف.
فرمودند: یک شب که با رفقا به مسجد الخَیف داخل شدیم، دیدم یکی از شاگردان مرحوم قاضی با جمیع رفقای طهرانی و ایرانی گرد هم نشسته، و ایشان سخت از وضع طهارت و نجاست حجّاج و مَعابر ناراحت است، و گویا نیز در وقت دخول به مسجد الخَیف ترشّحی از آن آبها به ایشان شده است، و ایشان را چنان متغیّر نموده بود که: خداوندا! بارالها! می خواهیم دو رکعت نماز با طهارت در مسجد تو بجای آوریم، ببین مگر این عربها و این مردم با این وضع و کیفیّت می گذارند؟!
من به او پرخاش کردم و گفتم: مریدی از نزد استادش، حضور بزرگی رفت. آن مرد بزرگ به او گفت: ما عَلَّمَکُمْ اُستاذُکُم؟! «استاد شما به شما چه چیزی تعلیم کرده است؟!» مرید گفت: عَلَّمَنا اُستاذُنا بِالْتِزامِ الطّاعاتِ و تَرکِ الذُّنوبِ! «استاد ما به ما التزام به طاعتهای خدا و ترک نمودن گناهان را تعلیم نموده است!»
آن بزرگ گفت: تِلْکَ مَجوسیَّةٌ مَحْضَةٌ؛ هَلاّ أمَرَکُمْ بِالتَّبَتُّلِ إلَی اللَهِ وَالتَّوَجُّهِ إلَیْهِ بِرَفْضِ ما سِواهُ؟!
«این کارها صرفاً آداب دین مجوس است (زردشتیها که قائل به دو مبدأ خیر و شرّ، و نور و ظلمتاند). چرا شما را امر نکرد تا یکسره به سوی خدا بروید، و توجّهتان به وی باشد؛ به فراموش کردن و دور ریختن ماسوای خدا؟!»
آقا جان من! شما چرا دین خدا را عوض میکنید؟! چرا شریعت را وارد پیچ و خم مینمائید؟! چرا مردم را از خدا دور می کنید و به اعمالشان سوق می دهید؟! مگر دین رسول الله دین آسان و راحت نیست؟! مگر نفرمود: بُعِثْتُ عَلَی شَرِیعَةٍ سَمْحَةٍ سَهْلَةٍ. «من بر شریعت بدون گیر و بند، و شریعت قابل إغماض و گذشت، و شریعت آسان مبعوث شدهام.»؟! مگر رسول خدا و أئمّه نفرمودهاند: هر چیز، به هر شکل و صورت و در هر زمان و مکان طاهر است، مگر آنوقت که علم یقینی به نجاست آن پیدا کنی؟!
شما مطلب را واژگون نمودهاید و می گوئید: همة چیزها نجس است تا ما علم یقینی به طهارت آن پیدا کنیم!
چرا دست از سر مردم بر نمی دارید؟! چرا مردم را با پیغمبرشان و با دین سهل و سَمْحه و آسانشان رها نمیکنید؟! چرا راه توجّه و انقطاع به خدا را میبندید؟! چرا بر روی باب مفتوح قفل میزنید؟!
همة مردم حجّ میکنند، باید از میقات که احرام میبندند تا وقت تقصیر و قربانی که از احرام بیرون میآیند توجّهشان به خدا باشد. غیر از خدا نبینند و نشنوند، و ذهنشان یک لحظه از خدا منقطع نگردد. اعمال و رفتار را نباید به نظر استقلالی نظر کرد. تکالیفی است از طواف و نماز و غیرهما که طبعاً انجام داده میشود؛ و در تمام این اعمال باید منظور خدا باشد، نه عمل. باید فکر و اندیشه به خدا باشد نه به صحّت و بطلان عمل. این همان مجوسیّت محضه است که خداوند واحد را مختفی نموده و دو خدای عمل خوب و عمل بد را بجای آن نشانده است.
این مردم بدبخت را شما از میقات تا خروج از احرام از خدا جدا میکنید! از وقت احرام در تشویش میاندازید که مبادا ترشّحی به بدنم، به احرامم برسد. مبادا شانهام از خانه منحرف شود. مبادا در حال طواف از مطاف بیرون آیم. مبادا نمازم باطل باشد. مبادا طواف نِساءَم باطل آید و تا آخر عمر زن بر خانهام حرام باشد.
هیچیک از اینها در شریعت نیامده است. همین نماز معمولی که خود مردم می خوانند درست است. طوافشان درست است. شما آنها را باطل میکنید و مُهر بطلان به آنها می زنید! و ترشّح همین آبهای مشکوک را نجس دانستهاید!
و در اینصورت، حجّ مردم بکلّی ضایع شده است. یعنی حاجی که باید از میقات تا پایان عمل همهاش با خدا باشد، و با تقصیر و حَلْق از انقطاع به خدا و احرام با خدا بیرون آید؛ از ابتدای احرام از خدا منصرف میشود، و این انصراف و تشویش و تزلزل برای او باقی میماند تا آخر عمل؛ وقتی از عمل فارغ شد، اینجا نفس راحتی میکشد و خدا را مییابد.
تمام احتیاط هائی که در این موارد انجام داده میشود و مستلزم توجّه به نفسِ عمل و غفلت از خداست، همهاش غلط است.
در شریعت رسول الله و در زمان رسول الله کجا اینگونه احتیاط کاریهای عَسِر و حَرِج آمده است؟ اصل اوّلی عدم عُسْر و عدم حَرَج و عدم ضَرر است. اصل اوّلی ما در قرآن کریم وَ تَبَتَّلْ إِلَیْهِ تَبْتِیلاً است. (یعنی یکسره از همه ببُر و به خداوند روی آور.)
مراد حقیقی از احتیاط در «وَ خُذْ بِالاِحْتیاطِ فی جَمیعِ ما تَجِدُ إلَیْهِ سَبیلاً»
احتیاطی را که مرحوم قاضی قدَّس الله سرَّه در ضمن حدیثِ عنوان بصری، دستورالعمل همة شاگردهایش قرار داده بود که: وَ خُذْ بِالاِحْتِیَاطِ فِی جَمِیعِ مَا تَجِدُ إلَیْهِ سَبِیلاً (و در هر جائی که به سوی احتیاط راه یافتی آنرا پیشة خود ساز!) منظور عملی است که راه انسان را به خدا باز کند، نه آنکه موجب سدّ طریق شود، و راه توجّه و ابتهال و حضور قلب را بگیرد. مقصود عملی است که برای مؤمن یقین آورد و وی را در ایمان مستحکم کند، نه آنکه او را متزلزل و مشوّش کند، و بیت الله الحرام را در نزد او خانة عقوبت مُجَسّم کند، و حجّ این خانه را یک عمل جبری اضطراری از ناحیة أهرمن شیطانی برای عقوبت جلوه دهد. این همان مجوسیّت محضه است.
همة غذاهای مسافران و میهمانخانه و آشامیدنیهای آنها حلال و طاهر است، همة آبهای مترشّحه از ناودانها و جویها طاهر است مگر زمان علم به نجاست. بنابراین ای آقای من اینک با این ترشّحی که به تو شده است برخیز و نمازت را بجای آور، و اصلاً تصوّر نجاست و عدم طهارت در خودت منمای که بدون شکّ از تسویلات شیطان است که می خواهد انسان را از فیض عظیم نماز و بیتوته و توجّه و دعا در این مسجد شریف محروم دارد.
بیان حضرت حدّاد در حقیقت رَمْی جمرة عقبه، و عظمت حضرت زهرا سلام الله علیها
حضرت آقا فرمودند: رَمْی جَمْرة عَقَبه هم بالاخصّ خیلی برای من جالب بود؛ چون در جمرة اُولی و جَمرة وُسطی انسان رو به قبله میایستد و رَمی می کند. یعنی با توجّه و استقبال کعبه، انسان شیطان را می زند و می راند؛ امّا در جَمرة عَقَبه که باید انسان پشت به قبله کند و رَمی نماید، این چه معنی دارد؟! معنیاش عین توحید است. یعنی آن کعبهای را که من تا بحال با این نفس خود بدان توجّه مینمودم، آنرا اینک پشت سر گذارده، و با توجّه به اصل توحید که دارای جهت و سمتی نیست، و با نفسی که از آن نفس بیرون آمده و توجّه بدانسو را ندارد می خواهم شیطان را رَمْی کنم.
بنابراین حقیقت این رمی نیز عوض میشود، و آن رمیی است که از دو رمیِ سابق، پاکتر و زلالتر است؛ و شاید سرّ تعدّد رمیها تعدّد حقیقت و واقعیّت آنها باشد نه امر تکراری.
و از جملة حالاتشان در مدینة طیّبه می فرمودند: بسیار عظمت حضرت زهراء سلام الله علیها مرا در خود فرو برده بود؛ چه در منزل و چه در مسجدالنّبیّ؛ بالاخصّ در مسجد رسول الله، به قدری عظمت آن حضرت متجلّی بود که گویا: تمام مقام نبوّت با تمام خصوصیّاتش و تمام مدارج و معارجش و تمام درجات و مراتبش در آن حضرت متجلّی است؛ و آن بَضْعة رسول الله، سرّ و حقیقت و جوهرة رسول الله است؛ و مانند آن موجودی که حامل و ضامن آن سرّ باشد و در مقام وحدت عین رسول الله باشد، غیر از وی خداوند تعالی موجودی را نیافریده است.
.