اسراری شگفت از بندگی

صمت و جوع و سهر و عزلت و ذکری به دوام ناتمامان جهان را کند این پنج تمام

اسراری شگفت از بندگی

صمت و جوع و سهر و عزلت و ذکری به دوام ناتمامان جهان را کند این پنج تمام

 کراماتی شگفت از آیة اله سید محمود مرعشى نجفى

سید محمود مرعشی نجفی 

ولادت و نامگذاری معظم له

 پس از تولد ایشان بر اساس سنّت و آداب و رسوم خانوادگى که هر مولودى را براى نامگذارى نزد علما مى برده اند، وى را پس از تطهیر و تنظیف، نخست به آستان مقدس و حرم مطهر علوى برده و او را دخیل عتبه مقدسه آن حضرت نموده، سپس به نزد خاتم المحدثین ثقة الاسلام حاج میرزا حسین نورى، صاحب مستدرک الوسائل، بردند و ایشان پس از گفتن اذان و اقامه در گوش راست و چپ این کودک، نام خود را که محمد حسین بود به وى مرحمت کرد. نامگذارى او را خدمت شیخ الفقهاء و المجتهدین حاج میرزا حسین بن حاج میرزا خلیل بردند و او عنوان ((آقا نجفى)) را به او عنایت کرد.

سپس این کودک را به حضور جمال الزاهدین و زین السالکین آقا سید مرتضى کشمیرى بردند و ایشان کنیه ((ابوالمعالى)) را به وى داد. بعد او را به نزد سید الفقهاء والمجتهدین سید اسماعیل صدر بردند و او لقب ((شهاب الدین)) را به وى مرحمت کرد که بیشتر هم به همین لقب شهرت دارد. یکى از موهبتهاى الهى که نصیب ایشان شد، این بود که مادر وى هیچگاه بدون وضو به وى شیر نداد و پس از دوران شیرخوارگى مواظبت کرد که لقمه اى غذاى حرام و حتّى مشتبه به او ندهند و غالباً از غذاى غیرحیوانى او را تغذیه نمود.

سلسله نسب آیت اللّه مرعشى نجفى، از طرف پدر به سید فقیه، عالم عابد، زاهد عارف و محدث علامه، میر قوام الدین مرعشى مشهور به ((میر بزرگ)) سرسلسله و مؤ سس سلطنت مرعشیان طبرستان و آمل و از طریق وى به حسین اصغر، فرزند امام سجاد علیه السّلام منتهى مى شود.

.

راز موفقیت آیة اله مرعشی

هرگاه مادر به او مى گفت که پدر را بیدار کند، آیة ا... مرعشى صورت خود را بر پاى پدر مى نهاد و هیچ گاه پدر را صدا نمى زد این کار باعث خشنودى پدر شده بود و از این تواضع فرزند بقدرى راضى بود که او را دعا مى نمود. آیة ا... مرعشى بارها مى فرمود: از برکت دعاى پدر و مادر بود که من در زندگانى موفق شده ام . ایشان مى فرمود: 25 بار پیاده از نجف به کربلا به قصد زیارت حضرت سید الشهداءعلیه السّلام رفتم، در این سفرها آیة ا... حکیم، آیة ا... شاهرودى و آیة ا... خوئى نیز با من همراه بودند. اگر ما به جائى رسیده ایم از برکت آن سفرها بوده است .در آن سفرها هر کدام از ما مسؤ ول کارى مى شد من سقاى گروه بودم .

آیة ا... مرعشى مى فرمود: من براى مرجعیت یک قدم برنداشته ام و آنچه حاصل شده است لطف خداوند و عنایت اهل بیت علیهم السّلام بوده است. ایشان نقل مى فرمود: بعد از پایان درس به همراه استاد روانه مى شدم و سئوالات و اشکالهاى خود را از و مى پرسیدم، در یکى از روزها استاد با عصبانیت بر سینه من زده، من را به عقب راند، امّا من دست استاد را گرفته، بوسیدم، این عکس العمل، استاد را سخت متاءثر نمود، اظهار داشت اى شهاب! من از تو ادب آموختم .در ایامى که قم در زیر هجوم موشکها و بمباران بعثى هاى عراق قرار داشت معظم له فاصله خانه تا حرم را جهت اداى نماز جماعت پیاده طى مى پیمود و مى فرمود: مى خواهم مردم من را ببینند و بدانند در این وضعیت بحرانى از شهر خارج نشده ام تا روحیه مردم بالا برود.

.

کرامات معظم له

.

کرامت اوّل: دفاع از حجاب در زمان کشف حجاب

در زمان کشف حجاب به وسیله رضاخان پهلوى، رئیس پلیس قم که فردى بسیار پست و رذل بود به زور متوسل مى شد تا از سر زنان مؤ من چادر و حجاب برگیرد. روزى در حرم مطهر حضرت معصومه علیهاالسّلام به میان زنان با حجاب و صالحى که براى زیارت رفته بودند، رفت و قصد داشت با زور حجاب زن مؤ منى را برگیرد که با فریاد و آه و ناله او و دیگر زنان حاضر در حرم، آیت اللّه مرعشى به آن قسمت مى رود و وقتى موضوع را مشاهده مى کند، غیرت و جوانمردى اسلامى وى به جوش مى آید و چون نمى تواند خود را کنترل کند، سیلى محکمى به صورت رئیس پلیس مى زند. او که سخت از این سیلى یکّه خورده بود، آیت اللّه مرعشى را تهدید به قتل مى کند، اما روز بعد، وقتى رئیس ‍ پلیس مزبور وارد بازار مى شود، قسمتى از سقف بازار بر سر وى فرو مى ریزد و در دم هلاک مى شود و مردمى که از جریان باخبر بودند، این موضوع را از کرامات آیت اللّه مرعشى به شمار مى آورند.

.

کرامت دوّم : شفاعت شیخ مفید رحمة اللّه علیه و علامه مجلسى رحمة اللّه علیه از علماء در روز قیامت

زمانى که هنوز سى سال از عمر آیت اللّه مرعشى نگذشته بود. شبى در عالم رؤ یا مى بیند که قیامت برپا شده و به حساب همگان رسیدگى مى کنند و او را در آن عالم رؤ یا به مکانى غیر از مکان دیگران براى حساب و کتاب مى برند و به او مى گویند که چون شما اهل علم هستید به جایگاه علما برده مى شوید تا در مقابل افراد دیگر محاسبه نشوید. در این حال وارد خیمه اى بزرگ مى شود و آنجا پیامبر گرامى اسلام (ص) را مى بیند که بر منبرى نشسته و به حساب علما رسیدگى مى کند و در سمت راست و چپ آن حضرت دو عالم کهنسال و با هیئت صالحان نشسته اند و جلوى هر یک از آنها کتابهاى فراوانى قرار دارد و علما و دانشمندان در صفوف مختلفى ایستاده و هر صف نشانه یک قرن مى باشد. و او در صف چهاردهم به انتظار حساب خویش مى ایستد در حالى که بسیار مضطرب است . زیرا مى بیند که پیامبر اسلام صلّى اللّه علیه و آله به دقت به حساب علما رسیدگى مى فرماید. از کسى که در کنارش ایستاده سؤ ال مى کند که آن دو نفر که در کنار پیامبر صلّى اللّه علیه و آله قرار دارند چه کسانى هستند؟ آن شخص جواب مى دهد: یکى شیخ مفید و دیگرى علاّمه مجلسى است. او مى پرسد آن کتابها چیست ؟ آن شخص جواب مى دهد که تاءلیفات آن دو عالم است. اما کتابهایى که جلوى علامه مجلسى قرار دارد بیشتر است. هرگاه یک نفر از علما احتیاج به شفاعت پیدا مى کند، یکى از آن دو عالم (شیخ مفید یا علاّمه مجلسى) از او شفاعت کرده بخشوده مى شود. در این حال از خواب بیدار مى شود.

.

کرامت سوّم: حضرت معصومه علیهاالسّلام: اى شهاب! کى ما به فکر تو نبوده ایم !

آیت اللّه مرعشى مى فرمودند: روزگارى که جوانتر بودم، روزى بر اثر مشکلات فراوانى که داشتم، از جمله آن که مى خواستم دخترم را شوهر دهم ولى مال و ثروتى نداشتم تا براى دخترم جهیزیّه تهیّه کنم، با ناراحتى به حرم حضرت فاطمه معصومه علیهاالسّلام رفته و با عتاب و خطاب، در حالى که اشکهایم سرازیر بود، گفتم اى سیده و مولاى من، چرا نسبت به امر زندگى من اهمیّتى نمى دهى؟ من چگونه با این بى مالى و بى چیزى دخترم را شوهر دهم؟ سپس با دلى شکسته به منزل بازگشتم. در این حال حالت غشوه اى مرا فرا گرفت و در همان حال شنیدم کسى در مى زند. رفتم پشت در و آن را باز کردم. شخصى را دیدم که پشت در ایستاده، وقتى مرا دید گفت: سیّده تو را مى طلبد، با عجله به حرم رفتم و چون به صحن شریف آن حضرت رسیدم، چند کنیز را دیدم که مشغول تمیز کردن ایوان طلا هستند. از سبب آن پرسیدم. گفتند هم اکنون سیّده مى آید. پس از اندکى حضرت فاطمه معصومه علیهاالسّلام آمد، در حالى که بسیار نحیف و لاغر و رنگ پریده و در شکل و شمایل چون مادرم فاطمه زهراعلیهاالسّلام بود (چون جدّه ام فاطمه زهرا را سه بار پیش از آن در خواب دیده بوده و مى شناختم ). به نزد عمه ام رفته و دست وى را بوسیدم. آنگاه آن حضرت به من فرمود اى شهاب: کى ما به فکر تو نبوده ایم که ما را مورد عتاب قرار داده و از دست ما شاکى هستى ؟ تو از زمانى که به قم وارد شدى، زیر نظر و مورد عنایت ما بوده اى. در این حال از خواب بیدار شدم و چون دانستم که نسبت به حضرت معصومه علیهاالسّلام اسائه ادب کرده ام، فوراً براى عذرخواهى به حرم شریف رفتم. پس از آن حاجتم برآورده شد و در کارم گشایشى صورت گرفت.

.

کرامت چهارم : تشرف به محضر امام حسین علیه السّلام در کربلا و رفع مشکلات

آیت اللّه مرعشى نجفى فرموده اند که: در سال 1339 قمرى (یک سال پس از درگذشت پدرشان) هنگامى که در مدرسه قوام نجف اشرف، طلبه بودم و در آن زمان کتاب حاشیه ملا عبداللّه یزدى، در منطق را تدریس مى کردم، زندگیم به سختى و مشقت اداره مى شد و هیچ راه فرارى از دست فقر و تنگدستى نداشتم. هجوم ناراحتى ها عبارت بودند از:

 ۰۱ اخلاق ناپسند برخى از معمّمین که به بیوت مراجع رفت و آمد داشتند. از رفت و آمد آنها به منزل مراجع براى من سوءظنّى به همه مردم پیش آمده بود، چنان که با کسى ارتباط برقرار نمى کردم و حتّى نماز جماعت را پشت سر افراد عادل نیز ترک کرده بودم .

 ۰۲ دیگر آنکه یکى از منسوبین من به شدت از تدریس من جلوگیرى مى کرد و به استادم نیز گفته بود مرا به درس خود راه ندهد.

۰۳ دیگر آنکه مبتلا به بیمارى حصبه شده بودم و بعد از شفا از آن بیمارى حالت کندذهنى و نسیان برایم پیش آمده بود 

۰۴دیگر آنکه بینایى چشمهایم بسیار کم شده بود.

۰۵ دیگر آنکه از تند نوشتن عاجز شده بودم .

۰۶ دیگر آنکه گرفتار فقر شدید و تنگدستى بودم .

۰۷ دیگر آنکه در قلبم احساس نوعى بیمارى روحى دائمى مى نمودم .

۰۸ دیگر آنکه تزلزلى در عقیده ام نسبت به بعضى از امور معنوى تدریجاً روى مى داد.

۰۹ دیگر آنکه امید داشتم خداوند سفر حجّ بیت اللّه الحرام را نصیبم کند، به شرط آنکه در مکّه یا مدینه بمیرم و در یکى از این دو شهر دفن شوم .

۱۰. دیگر آنکه خداوند توفیق علم و عمل صالح را با همه گستره آن به من عنایت کند. آن مشکلات و این آرزوها، لحظه اى مرا آرام نمى گذاشت، از این رو به فکر توسّل به سالار شهیدان حضرت اباعبداللّه الحسین علیه السّلام افتاده به کربلا رفتم؛ در حالى که از مال دنیا فقط یک روپیه بیشتر نداشتم و با آن، دو قرص ‍ نان و کوزه اى آب خریده بودم . وقتى وارد کربلا شدم به جانب نهر حسینى رفته و غسل کردم و به حرم شریف رفتم و پس از زیارت و دعا، نزدیک غروب بود که به غرفه کلیددار حرم، سید عبدالحسین، صاحب کتابِ بغیة النبلاء فى تاریخ کربلاء، رفتم . او از دوستان پدرم بود و از او اجازه خواستم که یک شب در حجره وى بمانم چون ممنوع بود کسى شبها در حرم مطهر باقى بماند. ایشان موافقت کرد و من آن شب در حرم ماندم و پس از تجدید وضو به حرم مشرف شدم، فکر کردم که در کدام مکان از حرم شریف بنشینم. معمول این بود که مردم در طرف بالاى سر مى نشستند، ولى من فکر کردم که حضرت در دوران زندگانى خود متوجه فرزند خویش على اکبرعلیه السّلام بوده پس قطعاً پس از شهادت نیز به سوى فرزند خود نظر دارد. از این رو در قسمت پایین پاى آن حضرت و در کنار قبر على اکبرعلیه السّلام شستم. اندکى از جلوسم نگذشته بود که صداى حزین قرائت قرآن را از پشت روضه مقدسه شنیدم. به آن طرف متوجه شدم، در آن هنگام پدرم را دیدم که نشسته بود و تعداد سیزده رحل قرآن در کنار وى بود. در جلوى او نیز رحلى بود و قرآنى بر آن قرار داشت و پدرم قرائت مى کرد. به نزد وى رفته و دست ایشان را بوسیده و از حال ایشان پرسیدم . با تبسّم پاسخ داد که در بهترین حالت و برخوردارى از نعمتهاى الهى است. پرسیدم در اینجا چه مى کنید؟ جواب داد ما چهارده نفریم که در اینجا مشغول تلاوت قرآن مجید هستیم. پرسیدم آنها کجا هستند؟ فرمود: به خارج حرم رفتند. سپس با اشاره به رحل هاى قرآن، آن سیزده نفر را معرفى کرد که عبارت بودند از علاّمه میرزا محمد تقى شیرازى، علاّمه زین العابدین مرندى، علاّمه زین العابدین مازندرانى و اسامى بقیه را نیز گفت که به خاطرم نمانده است. سپس پدرم از من پرسید که تو براى چه کارى به اینجا آمده اى، در حالى که الان ایام درسى است؟ علت آمدنم را برایش شرح دادم. پس به من امر کرد که بروم و حاجتم را با امام حسین علیه السّلام در میان بگذارم . پرسیدم امام کجاست؟ گفت در بالاى ضریح است. تعجیل کن، زیرا قصد عیادت زائرى را دارد که در بین راه بیمار شده است.

بلند شدم و به طرف ضریح رفته و آن حضرت را دیدم، امّا برایم ممکن نبود که درست به صورت ایشان نگاه کنم. زیرا چهره مبارک آن حضرت در هاله اى از نور پنهان بود. به حضرت سلام کردم. جوابم را داد، و فرمود به بالاى ضریح بیا، عرض کردم من شایستگى ندارم که به نزد شما بیایم . پس به من اجازه داد که در مکانى که ایستاده ام بمانم. آنگاه به آن حضرت بار دیگر نگاه کردم. در آن هنگام تبسّمى ملیح بر لبانش نقش بست و از من پرسید چه مى خواهى؟ من این شعر فارسى را قرائت کردم :

آنجا که عیان است   چه حاجت به بیان است

         آن حضرت قطعه اى نبات به من عنایت کرد و فرمود تو میهمان مایى. سپس ‍فرمود: چه چیز از بندگان خدا دیده اى که به آنها سوءظن پیدا کرده اى؟ با این سؤ ال در من یک دگرگونى پیدا شد و احساس کردم که دیگر به کسى سوء ظنّى ندارم و با همه مردم ارتباط و نزدیکى بسیارى دارم (صبح موقع نماز به مرد ظاهرالصلاحى که نماز مى خواند اقتدا کردم و هیچ ناراحتى و بدگمانى در من نبود). سپس حضرت فرمود: به درس خود بپرداز، زیرا آن شخص که مانع تدریس کردن تو بود، دیگر نمى تواند کارى کند (و من چون به نجف اشرف بازگشتم، همان شخصى که از نزدیکانم بود و مانع درس من مى شد، خودش به دیدنم آمد و گفت من متوجه شدم که تو جز تدریس کردن راهى دیگرى ندارى ).

آن حضرت مرا شفا داد بطورى که بینایى ام قویتر شده و به حافظه عجیبى نیز دست یافتم. سپس قلمى را به من بخشید و فرمود این قلم را بگیر و با سرعت بنویس. پس از آن ناراحتى قلبیم نیز برطرف شد و برایم دعا کرد که در عقیده ام نیز ثابت قدم بمانم. دیگر حاجاتم را نیز برآورده ساخت، غیر از مساءله حج که اصلاً متعرض ‍ آن نشد. شاید به دلیل شرطى که در سفر کردن به حجّ گذارده بودم آن حضرت اشاره اى به آن موضوع نکردند. سپس با آن حضرت وداع کردم و به نزد پدرم بازگشتم و از پدرم پرسیدم آیا حاجتى و امرى دارید یا خیر؟ پدرم گفت براى تحصیل علوم اجداد خود بیشتر کوشش کن و نسبت به برادر و خواهرانت مهربان باش و دِیْن اندکى به عبدالرضا بقال بهبهانى دارم که آن را پرداخت کن . من به نجف اشرف بازگشتم و در حالى که همه آن ناراحتیها و سوءظنها از بین رفته بود .

.

کرامت پنجم : تشرف به محضر امام زمان (عج ) در مسجد سهله

آیت اللّه مرعشى از معدود افرادى است که به حضور امام عصر -عجل اللّه تعالى فرجه الشریف- مشرف شده است . و در این مورد حکایات متعددى وجود دارد که در اینجا به چند کرامت اشاره مى کنیم :

ایشان نقل کرده اند که زمان تحصیل علوم دینى و فقه اهل بیت علیهم السّلام فوق العاده مشتاق دیدار جمال دلاراى حضرت بقیة اللّه (عج) بودم و عهد نمودم که چهل شب هر چهارشنبه پیاده به مسجد سهله مشرف شده، در آنجا بیتوته نمایم .به این قصد که به فوز دیدار امام عصرعلیه السّلام نائل شوم. بر این عمل مداومت داشتم تا شب چهارشنبه سى و ششم یا سى و پنجم. اتفاقاً آن شب قدرى دیرتر از شبهاى پیشین حرکت نمودم. هوا ابرى و بارانى بود. در نزدیکى مسجد شریف سهله خندقى وجودداشت. هنگامى که قدم به آن خندق گذاردم، تاریکى همه جا را فرا گرفته بود. در آن حال، وحشت و خوف از سارقین (که در آن زمان زیاد بود) مرا فراگرفت ناگهان از پشت سر صداى راه رفتن کسى به گوشم رسید. وحشت من افزون شد. برگشتم و نگاه کردم. سید عربى را با لباس ‍ اهل بادیه دیدم. (جاى تعجّب است که در آن تاریکى چگونه سید بودن وى را تشخیص دادم؛ اما در آن زمان به فکر نیفتادم و غافل بودم). او پیش آمد و با زبان فصیح فرمود: یا سیّد سلام علیکم، که وحشت من زایل شد و آرامش پیدا کردم و با آن سیّد عرب شروع به صحبت نمودم و به راه رفتن ادامه دادیم. آن سیّد پرسید کجا مى روید؟ عرض کردم به مسجد سهله و به قصد تشرف به حضور مولا و امام زمان حضرت بقیة اللّه (عج). پس از چند قدم که رفتیم، به مسجد زید بن صوحان رسیدیم. آن مرد عرب گفت: خوب است وارد مسجد شویم.

پس هر کدام دو رکعت نماز به جا آورده و دعاى پس از نماز را خواندیم. آن شخص ‍ عرب، آن دعا را از حفظ مى خواند. در آن هنگام گویى تمام اجزا و ارکان مسجد با وى آن دعا را مى خواندند. انقلابى عجیب در خود مشاهد مى کردم که از توصیف آن عاجزم. پس از اتمام دعا، آن مرد عرب به سوى من نگاه کرد و گفت : یا سیّد آیا گرسنه اى؟ خوب است شامى خورده و پس از آن به مسجد سهله برویم. سفره غذایى را از زیر عباى خود بیرون آورد. در میان آن سفره سه قرص ‍ نان و دو - سه دانه خیار بسیار سبز بود که گویى تازه از بستان چیده شده بودند و حال آنکه آن زمان چلّه زمستان بود. من با مشاهده همه این حالات باز هم انتقال پیدا نکردم که آن شخص عرب کیست ؟ پس از صرف شام به مسجد سهله رفتیم و آن سیّد عرب تمام اعمال مسجد سهله را به جا آورد و من هم از او پیروى کردم. هنگامى که فریضه مغرب و عشا را به جاى آورد، من هم به او اقتدا کردم ، بدون اینکه از خود بپرسم که این شخص عرب کیست ؟ سپس آن سیّد عرب به من گفت که آیا شما نیز پس از اعمال مسجد سهله به مسجد کوفه مى روید یا در مسجد سهله مى مانید؟ من گفتم مى مانم . سپس با آن سیّد عرب در وسط مسجد بر سکوى مقام امام صادق علیه السّلام نشستیم و من به آن سیّد عرب عرض ‍ کردم آیا چاى، قهوه یا دخانیات میل دارید تا حاضر کنم؟ آن سیّد گفت این امور ))فضول معاش(( هستند و ما از آنها اجتناب مى کنیم. این کلمه در من تاءثیر بسیار گذاشت بطورى که اکنون هم هر وقت یک استکان چاى صرف مى نمایم، فرمایش آن سیّد عرب در نظرم مى آید و اعضاى من مرتعش مى شود. به هر حال مجلس ما دو - سه ساعت به طول انجامید و در خلال آن مطالبى مطرح شد که اختصاراً به این شرح است: آن سیّد مطالبى در چگونگى استخاره کردن ارائه کرد و تاءکید نمود به خواندن برخى از سوره ها، پس از نمازهاى واجب یومیه و خواندن دو رکعت نماز بین نمازهاى مغرب و عشا و مطالبى دیگر. پس از آن صحبتها، من براى رفع حاجتى از جاى برخاستم و به سمت درِ مسجد حرکت کردم که سر حوض بروم . در وسط راه به ذهن من خلجان نمود که این چه شبى است و این سیّد عرب صاحب فضایل کیست؟ شاید همان مطلوب و گمشده من است. به مجّرد خطور این مطلب به ذهنم، به داخل مسجد برگشتم و متوجه شدم که از آن سیّد عرب اثرى نیست و اصلاً کسى در مسجد حضور ندارد و حال آنکه من هنوز از مسجد بیرون نرفته بودم، به این ترتیب من به مراد خود رسیده بودم، در حالى که او را نشناخته بودم. از این رو دیوانه وار اطراف مسجد تا صبح قدم زدم ، نظیر عاشقى دلسوخته که معشوق خود را گم نموده است.

.

کرامت ششم : نکند این شخص محترم امام زمان (عج) باشد!

معظم له نقل کرده اند که : وقتى در سامراء اقامت داشتم، شبى براى زیارت حضرت سیّد محمّدعلیه السّلام از سامراء بیرون رفته و راه را گم نمودم . پس از یاءس از زندگى خود بخاطر تشنگى فوق العاده و گرسنگى ورزیدن باد سموم در قلب الاسد، بیهوش شده روى خاکهاى گرم افتادم؛ ولى دفعتاً چشم باز کردم و سر خود را بر زانوى شخصى دیدم. آن شخص کوزه آبى به لب من رسانید که تاکنون نظیر آن آب را در گوارایى و شیرینى نیاشامیده بودم. پس از خوردن آب، سفره نان را باز نمودم. دو - سه قرص نان ارزن در آن بود. پس از صرف غذا، آن مرد عرب به من فرمود: نهرى جارى در اینجا وجود دارد. خود را در آن شستشو بده. من گفتم: در اینجا نهرى نیست وگرنه من این قدر تشنه نمى شدم که مشرف به هلاکت باشم.آن مرد عرب فرمود: این آب است که در اینجا جارى است. من به مجرد صادر شدن این کلمه از آن شخص عرب، دیدم در آنجا نهر باصفایى است و تعجّب کردم که نهر آب در کنار من بوده و من از تشنگى و عطش بسیار، نزدیک به هلاک شدن بوده ام! سپس آن مرد عرب از من پرسید قصدکجا دارى؟ گفتم حرم مطهّر سیّد محمّدعلیه السّلام آن شخص عرب فرمود: این هم حرم سیّد محمّد است. من مشاهده کردم، دیدم نزدیک بقعه سیّد محمّد هستم و حال آنکه محلى که در آنجا راه را گم کرده بودم قادسیه بود و مسافت فراوانى از آنجا تا مرقد سیّد محمّد وجود داشت.

در فاصله مصاحبت با آن مرد عرب از وى استفاده فراوان بردم و مطالبى چند را برایم توضیح داد. از سفارشها و توصیه هاى وى تاءکید بر تلاوت قرآن مجید، انکار تحریف قرآن، نیکى به والدین، رفتن به زیارت بقاع متبرکه و امامزادگان، احترام به ذریه علوى، خواندن نماز شب، ذکر تسبیح حضرت زهراعلیهاالسّلام و تاءکید در زیارت حضرت سیدالشهداءعلیه السّلام بود. در این هنگام به فکرم خطور کرد که نکند این شخص محترم همان امام زمان )عج) باشد. با بروز این فکر در ذهنم ناگهان آن شخص عرب از نظرم ناپدید گردید و چقدر متاءسف شدم که یار در کنارم بود و گمشده ام را یافته بودم اما او را نشناختم .

.

کرامت هفتم : تشرف به محضر امام زمان (عج ) در محل غیبت آنحضرت

باز هم خود معظم له نقل کرده اند: بار دیگر در همان زمان اقامت در سامراء، چندى در سرداب مقدس شبها بیتوته مى کردم. (سرداب مقدس اشاره به محل غیبت آقا امام زمان (عج) است) زمستان بود، در اواخر یکى از آن شبها که در سرداب مقدس بودم، ناگهان صداى پایى شنیدم. با آنکه درِ سرداب بسته بود. فوق العاده وحشت نمودم که مبادا یکى از مخالفین شیعه و از دشمنان اهل بیت علیهم السّلام باشد. شمعى که با خود داشتم خاموش شده بود؛ اما صدا و لحن نیکویى به گوشم رسید که فرمود: سلام علیکم و نام مرا به زبان آورد. من جواب دادم و عرض کردم شما کى هستید؟ فرمود یک نفر از بنى اعمام شما. عرض کردم درِ سرداب بسته بود، شما از کجا وارد شدید؟ سید فرمود: اللّه على کل شى ء قدیر. من عرض ‍ کردم اهل کجا هستید؟ فرمود: اهل حجاز هستم. سیّد حجازى فرمود: چرا در این وقت به اینجا آمده اید؟ عرض کردم: حوائجى دارم و به جهت آنها متوسل شده ام. فرمود: جز یک حاجت، بقیه حوائج شما برآورده خواهد شد. سپس آن سید حجازى سفارشهایى کردند؛ از جمله تاءکید بر اقامه نماز جماعت، مطالعه فقه، حدیث و تفسیر، صله رحم، رعایت حقوق استادان و معلمان و تاءکید در مطالعه و حفظ نهج البلاغه و ادعیه صحیفه سجادیّه .

پس من از آن سیّد حجازى خواستم که براى من به درگاه الهى دعا کند. پس ‍ دستها را به سوى آسمان برداشت و عرض کرد: الهى بحق النّبى و آله، این سیّد را موفق به خدمت شرع بفرما و حلاوت مناجات خود را به او بچشان و حبّ او را در قلوب مردم جاى ده و او را از شرّ و کید شیاطین، مخصوصاً حسد، مصون بفرما. در طىّ صحبت، آن سید حجازى قدرى تربت حضرت سیدالشهداء را که با هیچ چیز مخلوط نبود و به اندازه چند مثقال بود، به من داد که مختصرى از آن تربت هنوز نزد من است و یک انگشتر عقیق هم به من داد که هنوز هم آن را دارم و آثار فراوانى از آن دیده ام. پس از آن ناگهان آن سیّد حجازى ناپدید شد و من آن زمان فهمیدم که آن سید حجازى، همان امام زمان (عج) بوده است و متاءسفانه در وقت حضور وى ندانستم.

.

کرامت هشتم :تشرف به محضر امام زمان (عج ) بهمراه آیة ا... ابن العلم دزفولى

آیت اللّه ابن العلم دزفولى در کتاب منتخبات خود، داستان دیگرى از تشرف معظم له ، به زیارت ولى اللّه اعظم امام زمان -عجّل اللّه تعالى فرجه الشریف- نقل کرده است. ولى نامى از معظم له نبرد بلکه نوشته است: یکى از زعما و بزرگان در سال 1358 قمرى داستان تشرف خود را برایم چنین املا کرد که : زمان اقامتم در سامرا در ثلث آخر شب جمعه اى براى بعضى از حوائج قلبیه بدون اطلاع رفقا از مدرسه بیرون رفتم و به سوى سرداب مقدس شتافتم و مشغول توسل به وجود مبارک صاحب الامرعلیه السّلام شدم. شمعى که همراه داشتم روشن کردم و شروع به خواندن زیارت ناحیه مقدسه نمودم. به مجرّد روشن شدن شمع شخصى از اهل سنّت که احساس نموده بود، کسى در سرداب مقدس است به طمع مال و از روى عداوت مذهبى وارد سرداب گردید و در حالى که چاقو یا خنجرى در دست داشت به من حمله کرد، و من گویى ملهم شدم به اینکه شمع را خاموش نمایم و چنین کردم و هراسان از هول جان به اطراف مى دویدم و آن شخص سنّى نیز مرا تعقیب مى کرد تا اینکه در آن تاریکى عباى مرا گرفت و من در آن حال اضطرار حقیقى، متوجّه ولى عصر شده و بى اختیار عرض کردم یا صاحب الزمان. ناگهان شخص دیگرى در سرداب پیدا شد و صیحه اى بر آن شخص سنّى زد که در همان حال افتاد و من نیز از شدّت ترس حالت غشوه و ضعف پیدا کردم. پس از اندکى به هوش آمدم و دیدم که سرم در دامن کسى است و با کمال ملاطفت مشغول به هوش آوردن من است. چشمانم را باز کردم و دیدم که شمع روشن است و آن شخص که سر مرا به دامن گرفته در زىّ اعراب بادیه اطراف شهر نجف است. آن شخص چند دانه خرما به من مرحمت کرد که هسته نداشتند. در آن حال متوّجه این مطلب نبودم ولى پس ‍ از خوردن آنها و ناپدید شدن آن شخص متوّجه شدم که دانه هاى خرما بدون هسته بودند.

آن شخص فرمودند: خوب نیست در چنین موارد خوف، تنها به این جا بیایى. سپس اضافه کردند که این چند نفر شیعه که در سرُّ مَنْ رَأى (سامراء) هستند، ملاحظه غربت عسکّریین را نمى نمایند و اقلاً در شبانه روز، هر کدام از آنها دو مرتبه به حرم عسکرییّن مشرف نمى شوند!

بعد طى مکالماتى که بین من و آن شخص ردّ و بدل شد. ایشان اظهار غربت اسلام و اینکه باید آن را یارى کرد، نمود و مطالب دیگر نیز بیان فرمود که از آن جمله آروزى ایشان مبنى بر پیدا کردن کتاب شریف ریاض العلماء میرزا عبداللّه افندى بود و اتفاقاً از این کتاب تمجید فراوانى نمود. به مجرّد اینکه از خیال من گذشت که شخص عرب بدوى را چه مناسبت است با این سخنان و با این کتاب، که در آن حال آن شخص ناپدید شد و من که تازه متوّجه شده بودم چه سعادتى نصیبم شده بود و قدر آن را ندانستم، واله و حیران به تفحص پرداختم ولى اثرى از آن شخص عرب نیافتم. از کثرت تاءثر و شدّت تاءلّم مفارقت آن وجود مبارک مات و مبهوت از سرداب _محل غیبت آقا امام زمان (عج)_ بیرون آمدم در حالى که آن شخص سنّى همانطور مدهوش افتاده بود و من به سوى حرم عسکّریین علیه السّلام شتافتم .

ابن العلم دزفولى در کتابى دیگر که زندگینامه آیت اللّه العظمى مرعشى نجفى را تا سن 24 سالگى ایشان با املاى خود معظم له تقریر کرده ، عین این داستان را درباره خود معظم له آورد است .

.

کرامت نهم : تشرف به محضر امام زمان (عج ) در مسجد مقدس جمکران قم

آیت اللّه مرعشى نجفى رحمة اللّه علیه درباره پیدایش و فضیلت این مسجد فرموده است: این مسجد شریف در اوائل غیبت صغراى حضرت بقیة اللّه (عج) تاءسیس و بنیانگذارى شده است و در نوشته جات قدیمى به نامهاى: مسجد جمکران، مسجد حسن بن مصلح و مسجد صاحب الزمان (عج) معرفى شده که هر یک از این نامها به مناسبتى خاص مى باشد.این مسجد را از آن رو که در کنار قریه جمکران (اطراف قم) قرار دارد، جمکران گفته اند و نظر به اینکه به همّت حسن بن مصلح ساخته شده به مسجد حسن بن مصلح شهرت یافته و چون حضرت صاحب الزمان (عج) در این مسجد مکرّراً دیده شده آن را مسجد صاحب الزمان مى نامند. شیخ بزرگوار و محدث عالى مقدار شیخ صدوق در کتابى به نام مونس الحزین ، به تفصیل داستان و تاریخ احداث این مسجد و فضیلت آن را ذکر کرده است. این مسجد را بعدها شیخ صدوق رحمة اللّه علیه تعمیر کرد و پس از وى در زمان صفّویه چندین بار تعمیر شده است . در زمان ریاست آیت اللّه العظمى شیخ عبدالکریم حائرى نیز بار دیگر تعمیر گردید.

حقیر خودم مکرر کراماتى از آنجا مشاهده کرده ام . چهل شب چهارشنبه مکرر موقّق شدم که در آن مسجد بیتوته کنم ،و حاجات خود را بگیرم . جاى تردید نیست که این مسجد از امکنه اى است که مورد توجه و نزول برکات الهى است ، و پس از مسجد سهله در کوفه که منتصب به وجود مبارک حضرت ولى عصر (عج) مى باشد، این مسجد (جمکران قم) بهترین جایى است که به امام زمان (عج) انتصاب دارد. مهدى حائرى در کتاب سیماى مسجد صاحب الزمان (عج) (سیماى مسجد جمکران) به افراد و شخصیتهایى که در این مسجد به حضور امام زمان مشرف شده اند اشاره کرده و نوشته است: نفر یازدهم که به حوائج خود رسیده حضرت مستطاب آیت اللّه العظمى و علامة الکبرى آقاى سید شهاب الدّین نجفى مرعشى (رحمة اللّه علیه) است که در هر ماه چندین مرتبه در خلوت و جلوت مشرف شده و به مساعدتهاى غیرمستقیم به تعمیر و تنظیم آن اقدام مى فرمایند و اکنون چند سال است که در هر هفته یکى از دانشمندان را به نام حجت الاسلام والمسلمین جناب آقاى حاجى سید تقى علمائى براى اقامه نماز و ارشاد زائرین و توّسل به ساحت قدس آن بزرگوار اعزام مى فرمایند. معظم له اظهار امیدوارى کرده اند که شیعیان اهل بیت عصمت و طهارت و دوستداران خاندان وحى و نبوّت به این مکان مطهّر و مقدّس توسّل جسته و به زیارت آن بشتابند و از خداوند سبحان رفع گرفتارى مسلمانان طلب کنند.

حضرت آیت اللّه العظمى مرعشى نجفى این حکایات را حدود 37 سال قبل نه به عنوان خود، بلکه به نام سیّد جلیل القدرى، براى یکى از خواص دوستان و نزدیکان خویش نقل کرده و اکیداً سفارش نموده که تا من زنده هستم، براى کسى نقل نکن. امّا از قرائنى که در دست است، به روشنى مى توان فهمید که آن سید جلیل القدر که به حضور امام زمان رسیده، خود ایشان بوده اند. در برخى از منابع نیز که این حکایات نقل شده، به این موضوع صریحاً اشاره نموده اند.

.

کرامت دهم : شهریارا شعرت را بخوان !

آیت اللّه مرعشى رحمة اللّه علیه بارها مى فرمودند: شبى توسلى پیدا کردم تا یکى از اولیاى خدا را در خواب ببینم. آن شب در عالم خواب، دیدم که در زاویه مسجد کوفه نشسته ام و وجود مبارک مولا امیرالمؤ منین علیه السّلام با جمعى حضور دارند. حضرت فرمودند: شعراىِ اهل بیت را بیاورید. دیدم چند تن از شعراى عرب را آوردند. فرمودند: شعراىِ فارس زبان را نیز بیاورید، آن گاه محتشم و چند تن از شعراى فارسى زبان آمدند. فرمودند: شهریار ما کجاست ؟ شهریار آمد. حضرت خطاب به شهریار فرمودند: شعرت را بخوان؟ شهریار این شعر را خواندند:

على اى هماى رحمت تو چه آیتى خدا را          که به ما سوافکندى همه سایه هما را

دل اگر خداشناسى همه در رخ على بین          به على شناختم من به خدا قسم خدا را

به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند                 چو على گرفته باشد سرچشمه بقا را

مگر اى سحاب رحمت تو ببارى ار نه دوزخ         به شرار قهر سوزد همه جان ما سوا را

برو اى گداى مسکین درِ خانه على زن              که نگین پادشاهى دهد از کرم گدارا

به جز از على که گوید به پسر که قاتل من         چو اسیر توست اکنون به اسیر کن مدارا

به جز از على که آرد پسرى ابوالعجایب             که علم کند به عالم شهداى کربلا را

چو به دوست عهد بندد ز میان پاکبازان             چو على که مى تواند که به سر برد وفا را

نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت      متحیرم چه نامم شه ملک لافتى را

به دو چشم خو نفشانم هله اى نسیم رحمت   که ز کوى او غبارى به من آر، توتیا را

به امید آن که شاید برسد به خاک پایت            چو پیامها سپردم همه سوز دل صبا را

چو تویى قضاى گردان به دعاى مستمندان        که ز جان ما بگردان ره آفت قضا را

چه زنم چو ناى هر دم ز نواى شوق او دم         که لسان غیب خوشتر بنوازد این نوا را

همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهى    به پیام آشنایى بنوازد آشنا را

ز نواى مرغ یا حق بشنو که در دل شب        غم دل به دوست گفتن چه خوش است شهریارا

           

         آیت اللّه العظمى مرعشى نجفى فرمودند: وقتى شعر شهریار تمام شد، از خواب بیدار شدم. چون من شهریار را ندیده بودم، فرداى آن روز پرسیدم که شهریارِ شاعر کیست؟ گفتند: شاعرى است که در تبریز زندگى مى کند. گفتم: از جانب من او را دعوت کنید که به قم نزد من بیاید. چند روز بعد شهریار آمد، دیدم همان کسى است که من او را در خواب در حضور حضرت امیرعلیه السّلام دیده ام. از او پرسیدم: این شعر على اى هماى رحمت را کى ساخته اى؟شهریار با حالت تعجب از من سؤ ال کرد که شما از کجا خبر دارید که من این شعر را ساخته ام؟ چون من نه این شعر را به کسى داده ام و نه درباره آن با کسى صحبت کرده ام .

مرحوم آیت اللّه العظمى مرعشى نجفى به شهریار مى فرمایند: چند شب قبل من خواب دیدم که در مسجد کوفه هستم و حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام تشریف دارند. حضرت، شعراى اهل بیت را احضار فرمودند. ابتدا شعراى عرب آمدند. سپس فرمودند: شعراى فارسى زبان را بگویید بیایند. آنها نیز آمدند. بعد فرمودند: شهریار ما کجاست؟ شهریار را بیاورید! و شما هم آمدید. آن گاه حضرت فرمود: شهریار شعرت را بخوان! و شما شعرى که مطلع آن را به یاد دارم، خواندید. شهریار فوق العاده منقلب مى شود و مى گوید: من فلان شب این شعر را ساخته ام و همان طور که قبلاً عرض کردم، تاکنون کسى را در جریان سرودن این شعر قرار نداده ام. آیت اللّه العظمى مرعشى نجفى فرمودند: وقتى شهریار، تاریخ و ساعت سرودن شعر را گفت، معلوم شد مقارن ساعتى که شهریار آخرین مصراع شعر خود را تمام کرده، من آن خواب را دیده ام .

ایشان چندین بار به دنبال نقل این خواب فرمودند: یقیناً در سرودن این غزل، به شهریار الهام شده که توانسته است چنین غزلى با این مضامین عالى بسراید. البته خودش هم از فرزندان فاطمه زهرا رحمة اللّه علیه است. خوشا بر شهریار که مورد توجه و عنایت جدّش قرار گرفته است. آرى، این بزرگواران، خاندان کرم هستند و همه ما در ذیل عنایات آنان به سر مى بریــم.

.

کرامت یازدهم : دیگر از این کارها نکن !

یکى از ماءموران شهربانى زمان شاه استعفا کرد و به شغل آزاد پرداخت. از او دلیل کارش را پرسیدند و گفت : بینش و بصیرت آیت اللّه نجفى باعث این کار شد. گفتم: جریان چیست؟ گفت: شبى از ساعت دوازده تا 8 صبح ماءمور خیابان اِرَم قم بودم و نیاز به حمّام براى انجام غسل داشتم و پول هم نداشتم. حدود ساعت 2 بود که اتوبوسى از اصفهان رسید و درب صحن توقّف کرد تا مسافر پیاده کند. من رفتم و گفتم: چرا اینجا توقف کردى گواهینامه ات را بده. راننده پنج تومان کف دست من نهاد و من هم گفتم: پس زودتر برو! و با خود گفتم: پول حمّام هم جور شد. منتظر بامداد بودم که بروم غسل کنم و نماز بخوانم. هنوز درِ صحن باز نشده بود که دیدم آیت ا... مرعشى نجفى مثل همیشه به طرف حرم مى رود؛ امّا آن شب راه را کج کرد و از آن سوى خیابان نزد من آمد. وقتى رسید سلام کرد و فرمود: بیا جلو! رفتم پنج تومان به من داد و فرمود: با این پول برو غسل کن. با آن پول نمى شود غسل کرد. گفتم: چشم ! پس از آن به این فکر افتادم که از شهربانى استعفا دهم و کار آزاد برگزینم و چنین شد و اینک به حمداللّه وضع من خوب است و مکّه هم رفته ام .

آرى ! بعداً آیت ا... مرعشى نجفى به دیدن او رفت.

.

کرامت دوازدهم : کجا با این عجله !

یکى از کارمندان اداره پست استان قم که مرد با ایمان و درستى است از مریدان خاصّ آیت ا... العظمى مرعشى بود و سه نوبت نماز را به امامت او مى خواند. او مى گفت: روزى پس از نماز صبح خوابیدم و هنگامى که برخاستم دیدم نیاز به حمّام براى انجام غسل جنابت دارم. از طرفى وقت ادارى هم رسیده بود و دیگر نمى توانستم حمّام بروم . با خود گفتم: اکنون به اداره مى روم؛ ان شاءاللّه آخر وقت حمّام رفته و نماز ظهر و عصر را مى خوانم. به اداره رفتم ظهر شد و اداره تعطیل گردید. فراموش کردم که باید غسل کنم. شتابان به صحن مطهّر آمده ، وضو ساختم و خواستم وارد حرم شوم که در کنار در ورودى با آیت اللّه مرعشى نجفى روبه رو شدم. سلام کردم آقا جوابم را داد و فرمود: کجا با این عجله ؟ گفتم: براى نماز فرمود:  تو باید حمّام بروى ! بسیار شرمنده شدم و باز گشتم و تازه یادم آمد.

.

خاطره اى از خرید کتاب در بازار نجف اشرف

آن وقتها من در مدرسه قوام، که در محله مشراق نجف اشرف واقع است، حجره اى داشتم . یک روز به قصد بازار از مدرسه خارج شدم. در ابتداى بازار ناگهان چشمم به زنى تخم مرغ فروش افتاد که در کنار دیوار نشسته بود و از زیر چادر وى گوشه کتابى پیدا بود. حسّ کنجکاوى من تحریک شد، به طورى که مدتى خیره به کتاب نگاه مى کردم. طاقت نیاوردم، پرسیدم این چیست؟ گفت: کتاب و فروشى است. کتاب را گرفتم و با حیرت متوجّه شدم که نسخه اى نایاب از کتاب ریاض العلماء علاّمه میرزا عبداللّه افندى است که احدى آن را در اختیار ندارد. مثل یعقوبى که یوسف خود را پیدا کرده باشد با شور و شعفى و صف ناشدنى به زن گفتم این را چند مى فروشى؟ گفت پنج روپیّه (آن زمان در عراق روپیّه رواج داشته است) من که از شوق سر از پا نمى شناختم، گفتم: دارایى من صد روپیّه است و حاضرم همه آن را بدهم و کتاب را از شما بگیرم، آن زن با خوشحالى پذیرفت. در این هنگام سر و کلّه کاظم دجیلى، که دلاّل خرید کتاب براى انگلیسها بود، پیدا شد.

         او نسخه هاى کمیاب، نادر و کتابهاى قدیمى را به هر طریقى به چنگ مى آورد و توسّط حاکم انگلیسى نجف اشرف در زمان تسلّط انگلستان بر عراق که گویا اسم و یا عنوانش میجر (سرگرد) بود، به کتابخانه لندن مى فرستاد.

کاظم دلاّل کتاب را به زور از دست من گرفت و به آن زن گفت: من آن را بیشتر مى خرم و مبلغى بالاتر از آنچه من به آن زن گفته بودم، پیشنهاد کرد. در آن لحظه من اندوهگین رو به سمت حرم شریف امیرالمؤ منین علیه السّلام کردم و آهسته گفتم: آقا جان من مى خواهم با خرید این کتاب به شما خدمت کنم، پس راضى نباشید این کتاب از دست من خارج شود. هنوز زمزمه من تمام نشده بود که زن تخم مرغ فروش رو کرد به دلاّل گفت: این کتاب را به ایشان فروخته ام و به شما نمى فروشم. کاظم دجیلى، شکست خورده و عصبانى از آنجا دور شد. پس من به آن زن گفتم: بلند شو برویم تا پول کتاب را بدهم. زن همراه من به مدرسه آمد، اما در حجره بیشتر از بیست روپیّه نداشتم. از این رو تمام لباسهاى کهنه و قدیمى را با ساعتى که داشتم به فروش رساندم تا پول کتاب فراهم شد و به آن زن دادم و او رفت. طولى نکشید که کاظم دلاّل، همراه چند شرطه (پلیس) به مدرسه حمله کردند و مرا دستگیر نموده و پیش حاکم انگلیسى بردند. او نخست مرا به سرقت کتاب متهمّ کرد و بسیار عربده کشید، و بعد چون نتیجه اى نگرفت، دستور داد مرا زندانى کنند. آن شب در زندان مدام با خدا راز و نیاز مى کردم که کتاب در مخفیگاهش محفوظ بماند. روز بعد مرجع بزرگ آن وقت، آیت اللّه میرزا فتح اللّه نمازى اصفهانى معروف به ((شیخ الشریعه)) فرزند مرحوم آخوند خراسانى به نام میرزا مهدى را با جماعتى براى آزادى من به نزد حاکم انگلیسى نجف اشرف فرستاد. بالاخره قرار بر این شد که من از زندان آزاد شوم به این شرط که ظرف مدت یک ماه کتاب را به حاکم انگلیسى تسلیم کنم .

پس از آزادى به سرعت به مدرسه رفتم و همه دوستان طلبه ام را جمع کرده و گفتم: باید کار مهمى انجام بدهیم که خدمت به اسلام و شریعت است. طلاب گفتند: چه کارى ؟ و من گفتم: نسخه بردارى و استنساخ از روى این کتاب ؛ و فوراً دست به کار شدیم و قبل از مهلت مقرر چند نسخه از روى آن استنساخ گردید و من اصل نسخه ریاض العلماء را برداشتم و به منزل شیخ الشریعه رفتم و گفتم شما امروز مرجع مسلمین هستید و این هم کتابى است که مثل و نمونه اش در جهان اسلام پیدا نمى شود و حالا یک نفر انگلیسى مى خواهد آن را تصاحب کند. شیخ الشریعه چون کتاب را دید، چند بار به احترام آن از جاى خود بلند شد و نشست و گفت: (اللّه اکبر، لا اله الا اللّه) بعد کتاب را از من گرفت و تا پایان مهلت مقرر نزد خود نگهداشت، جالب است که پیش از پایان مقرر، حاکم وقت انگلیسى به دست عدّه اى از مردم نجف به قتل رسید و کتاب نزد شیخ الشریعه باقى ماند و پس از رحلت ایشان دیگر نمى دانم آن کتاب چه شد و به دست چه کسى افتاد. اکنون از روى همان نسخه اى که استنتاخ کرده بودیم کتاب ریاض العلماء توسط کتابخانه چاپ شده است. تاریخ این واقعه به سالهاى ۱۳۴۱ - ۱۳۴۰ قمرى باز مى گردد.