اسراری شگفت از بندگی

صمت و جوع و سهر و عزلت و ذکری به دوام ناتمامان جهان را کند این پنج تمام

اسراری شگفت از بندگی

صمت و جوع و سهر و عزلت و ذکری به دوام ناتمامان جهان را کند این پنج تمام

 مکاشفاتی از آیت اله حسن زاده آملی به زبان ایشان

حسن حسن زاده آملی 

تشرف آیت اله حسن زاده آملی به زیارت ثامن الحجج (ع)

در عنفوان جوانى و آغاز درس زندگانى که در مسجد جامع آمل سرگرم به صرف ایام در اسم و فعل و حرف بودم و محو فراگرفتن صرف و نحو، در سحر خیزى و تهجد عزمى راسخ و ارادتى ثابت داشتم. در رؤ یاى مبارک سحرى، به ارض اقدس ‍ رضوى تشرف حاصل کرده ام و به زیارت جمال دل آراى ولى الله اعظم ثامن الحجج على بن موسى الرضا - علیه و على آبائه آلاف التحیة والثناء- نایل شدم. در آن لیله مبارکه قبل از آن که به حضور باهرالنور امام علیه السلام مشرف شوم، مرا به مسجدى برد ند که در آن مزار حبیبى از احباءالله بود و به من فرمودند: در کنار این تربت دو رکعت نماز حاجت بخوان و حاجت بخواه که برآورده است. من از روى عشق و علاقه مفرطى که به علم داشتم، نماز خواندم و از خداوند سبحان علم خواستم .

سپس به پیشگاه والاى امام هشتم سلطان دین رضا- روحى لتربته الفداء، و خاک درش تاج سرم- رسیدم و عرض ادب نمودم. بدون این که سخنى بگویم امام که آگاه به سرّ من بود و اشتیاق و التهاب و تشنگى مرا براى تحصیل آب حیات علم مى دانست، فرمود: نزدیک بیا، نزدیک رفتم و چشم به روى امام گشودم دیدم آب دهانش را جمع کرد و بر لب آورد و به من اشارت فرمود که بنوش امام خم شد و من زبانم را در آوردم و با تمام حرص و ولع که گویى خواستم لبهاى امام را بخورم، از کوثر دهانش آن آب حیات را نوشیدم و در همان حال به قلبم خطور کرد که امیرالمؤ منین على علیه السلام فرمود: پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم آب دهانش را به لبش آورد و من آن را بخوردم که هزار علم و از هر درى هزار در دیگرى بر روى من گشوده شد.

پس از آن امام علیه السلام طى الارض را عملا به من بنمود، که از آن خواب نوشین شیرین که از هزاران سال بیدارى من بهتر بود، به در آمدم. به آن نوید سحرگاهى امیدوارم که روز به گفتار حافظ شیرین سخن به ترنم آیم که:  

دوش وقت سحر از غصـه نجاتـم داد نــــد     و اندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند

چه مبارک سحرى بود و چه فرخنده شبى    آن شب قدر که این تازه براتم دادنــد

من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب    مستحق بودم و اینها به زکاتم دادنـد

.

تاثیر ذکر لا اله الا الله

در شب جمعه یازدهم رجب ۱۳۸۸ ه‍. ق. مطابق ۱۲/۷/۱۳۴۷ ه‍.ش، بر اثر مراقبت و حضور، التهاب و اضطراب شدیدى داشتم، و با برنامه عملى جناب استاد علامه طباطبایى - رضوان الله علیه - روزگار مى گذراندم؛ تا قریب یک ساعت به اذان صبح که به ذکر کلمه طیبه )لا اله الا الله (اشتغال داشتم، دیدم سر تا سر حقیقت و همه ذرات مملکت وجودم با من در این ذکر شریف همراهند و سرگرم به گفتن )لااله الا الله اند(؛ ناگهان به فضل الهى جذبه اى دست داد که بسیار ابتهاج به من روى آورد. مثل این که تندبادى سخت وزیدن گیرد آنچنان صدایى پى درپى هیچ مکث و تراخى بر من احاطه کرد، و سیرى سریع پیش آمد که هزار بار از سرعت سیر جت سریع السیر در فضا فزونتر بود، و رنگ عالم را بدان گونه که دیده ام از تعبیر ان ناتوانم. عجب این که در آن اثناء گفتم: چه خوش است که به دنیا برنگردم، وقت این معنى در دلم خطور کرده به یاد عائله افتادم که آنها سرپرست مى خواهند، باز گفتم : آنها خودشان صاحب دارند، به من چه؛ تا چیزى نگذشت که از آن حال شیرین باز آمدم و خودم را در آنجا نشسته بودم دیدم. ان الله سبحانه فتاح القلوب و مناح الغیوب .

 .

واقعه بعد از نماز صبح دوشنبه

در صبح دوشنبه ۲۱ ع ۲ سنه ۱۳۸۹ ه‍.ق. بعد از نماز صبح در حال توجه نشسته بودم، در این بار واقعه اى بسیار شیرین و شگفت روى آورده است که به کلى از بدن طبیعى بى خبر بودم. و مى بینم که خودم را مانند پرنده اى که در هوا پرواز مى کند، به فرمان و اراده و همت خودم به هر جا که مى خواهم مى برم. تقریبا به هیاءت انسان نشسته قرار گرفته بودم و رو یم به سوى آسمان بود و به این طرف و آن طرف نگاه مى کردم، گاهى هم به سوى زمین نظر مى کردم، در اثناى سیر، مى بینم که درختى در مسیر در پیش روى من است خودم را بالا مى کشیدم یا از کنار آن عبور مى کردم یعنى خودم را فرمان مى دادم که این طرف برو، یا آن طرف برو، یا کمى بالاتر یا پایین تر، بدون این که با پایم حرکت کنم، بلکه تا اراده من تعلق به طرفى مى گرفت بدنم در اختیار اراده ام به همان سمت مى رفت. وقتى به سوى مشرق نگاه کردم دیدم آفتاب است که از دور از لاى درختان پیدا است، و فضا هم بسیار صاف بود، تا از آن حالت به در آمده ام، و خیلى از توجه این بار لذت برده ام .

در اوایل که با توجه مى نشستم خیلى دیر حالت انتقال دست مى داد، و چه بسیار که در حدود یک ساعت و بیشتر به توجه مى نشستم، ولکن ارتباط و انتقال و خلع حاصل نمى شد، و در این اوان به فضل الهى که به توجه مى نشینیم زود منتقل مى شوم. الحمدلله رب العالمین. پوشیده نماند که هر چه مراقبت قویتر باشد، اثر حال توجه بیشتر و لذیذتر و اوضاع و احوالى که پیش مى آید صاف تر است .

. 

واقعه بعد از نافله شب

در سحر شب یکشنبه 12 ج 1 ه‍. ق: ۵/۵/۱۳۴۸ ه‍. ش، بعد از اداى نافله شب و نافله و فریضه صبح، در اربعینى که ذکر جلاله (الله) را هر روز بعد از نماز صبح به عددى خاص داشتم، بعد از این ذکر به توجه نشستم که ناگهان جذبه و حالتى دست داد و بدن به طورى به صدا در آمد و مى لرزید آنچنان صدایى که مثلا تراکتور روى سنگهاى درشت و جاده ناهموار مى رود، دیدم که جانم از بدنم مفارقت کرد و متصاعد شد ولى در بدنى مثال بدن عالم خواب قرار دارد، تا قدرى بالا رفت دیدم در میان خانه اى هستم که تیرهاى آن همه چوبى و نجارى شده است، ولى من در این خانه مانند پرنده اى که در خانه اى دربسته گرفتار شده است و به این طرف و آن طرف پرواز مى کند و راه خروج نمى یابد، تخمینا در مدت یک ربع ساعت گرفتار بودم و این سو و آن سو مى شتافتم، دیدم در این خانه زندانیم، نمى توانم به در بروم، سخنى از گوینده اى شنیدم و خود او را ندیدم که به من گفت این محبوس بودنت بر اثر حرفهاى زاید و بى خود تو است، چرا حرفها را نمى پایى؟

من در آن حال چندین بار خداى متعال را به پیغمبر خاتم براى نجاتم قسم داده ام و به تضرع و زارى افتادم که ناگهان چشمم به طرف شمال خانه افتاد که دیدم دریچه اى که یک شخص آدم بتواند به در رود برویم گشوده شد از آنجا در رفتم، و پس از به در آمدن چندى به سوى مشرق در طیران بودم و دوباره به جانب قبله رهسپار شد. و هنگامى که از آن حبس رهایى یافتم، یعنى از خانه به در آمدم، آن خانه را بسیار بزرگ و مجلل دیدم که در میان باغى بنا شده است، و آن باغ را نهایت نبود و آن را درختهاى گوناگون پر از شکوفه سفید بود که در عمرم چنان منظره اى ندیدم .

و مى بینم که به اندازه ارتفاع درختها در هوا سیر مى کنم به گونه اى که رویم یعنى مقادیم بدنم همه به سوى آسمان است و پشت به سوى زمین، و به اراده و همت و فرمان خود نشیب و فراز دارم، و بسیار خداى متعالى را به پیغمبر خاتم و همه انبیاء قسم مى دادم که کشف حقائقى برایم دست دهد، در همین حال به خودم آمدم .

آن محبوس بودن چند دقیقه بسیار در من اثر بد گذاشت به گونه اى که بدنم خسته و کوفته شده است و سرم و شانه هایم همه سخت درد گرفت، و قلبم به شدت مى زد. اى عزیزم این نکته ۳۲۰، از کتابم (هزار و یک نکته) را جدا حلقه گوش خود قرار ده، و آن این که: یکى از اهل ولاء که با هم موالات داشتیم در مراقبتى به لقاء من رآنى فى المنام فقد رآنى فان لاشیطان لایتمثل بى تشرف حاصل کرده است، از آن جناب صلى الله علیه و آله و سلم ذکر خواست، حضرت فرمود: من به شما ذکر سکوت مى دهم .

. 

واقعه بعد از نماز صبح جمعه

بعد از نماز صبح جمعه ۱۵ ج ۲ سنه ۱۳۸۹ ه‍. ق. شهریور ۱۳۴۸ ه‍.ق. در حال توجه نشسته بودم، پس از برهه اى بدنم به ارتعاش آمد ولى خفیف بود، بعد از چند لحظه اى شنیدم شخصى با زبان بسیار شیوا و شیرین این آیه کریمه را قرائت مى کند: ان الله و ملائکته یصلون على النبى یا ایها الذین آمنوا صلوا علیه و سلموا تسلیما؛ ولى من آن شخص را نمى دیدم، و من هم از شنیدن آن آیه صلوات مى فرستادم، در آن حال یکى به من گفت: بگو یا رسول الله، و من پى در پى مى گفتم یا رسول الله. و پس از آن با جمعى از مخلوقى خاص محشور شدم که گفت و شنود بسیارى با هم داشته ایم. بعد از آن که از آن حال باز آمدم متنبه شدم که تلاوت آیه فوق براى این جهت بود که روز جمعه بود، و ذکر صلوات در این روز بسیار تأکید شده است .

. 

واقعه اثر سجده

 این واقعه را در کلمه شانزدهم هزار و یک کلمه قرار داده ایم، از آنجا نقل مى کنیم :

در مبارک سحر لیله چهارشنبه هفدهم ربیع المولود ۱۴۰۲ ه‍.ق مطابق ۲۳ دى ماه ۱۳۶۰، شب فرخنده میلاد خاتم انبیاء صلى الله علیه و آله و سلم و وصى او صادق آل محمد(ص) که مصادق با شب شصتم از ارتحال حضرت استادم علامه طباطبایى صاحب تفسیر المیزان بود، به ترقیم رساله انّه الحق به عنوان یادنامه آن جناب اشتغال داشتم، ناگهان مثال مبارکش با سیماى نورانى حاکى از سیماهم فى وجوههم من اثر السجود برایم متمثّل شد، فتمثل لها بشرا سویا؛ و با لهجه اى شیرین و دلنشین از طیب طویت و حسن سیرت و سریرتم بدین عبارت بشارتم داد: (تو نیکو صورت و نیکو سیرت و نیکو سریرتى)، تا چند لحظه اى در حضور انورش ‍ مشرف بودم، رضوان الله تعالى علیه، و افاض علینا من برکات انفاسه النفیسه .

. 

واقعه شنیدن اذان

در بعد از ظهر جمعه هشتم ذوالحجه 1387 ه‍. ق که روز ترویه بود، در حالتى بودم که دیدم صداى اذان به گوشم مى آید و تنم مى لرزد، و مؤ ذن در پهلوى راست من ایستاده است، ولکن من به کلى چشم به سوى او نگشودم و جمال مبارکش را به نحو کامل زیارت نکردم، فقط شبح حضرتش گاه گاهى جلوه مى کرد و پنهان مى شد؛ از شخص دیگری که او را دیدم ولى نشناختم، پرسیدم این مؤ ذن کیست که بدین شیوایى و دلربایى اذان مى گوید؟ گفت: این جناب پیغمبر خاتم محمد بن عبدالله صلى الله علیه و آله و سلم است، با شنیدن این بشارت چنان گر یه بر من مستولى شده است که از آن حال باز آمده ام .

. 

رساله سیر و سلوک و رمز توحید

شب دوشنبه 23 ربیع الاول سال 1387 هجرى یکى از اساتیدم (حضرت آیت الله حاج شیخ محمد تقى آملى) را در خواب دیدم که رساله سیر و سلوکى را به من داده، فرمود: التوحید أن تنسى غیرالله یعنى : توحید این است که غیر خدا را فراموش کنى. وقتى نزد ایشان رفتم و آن چه در خواب دیده بودم، بیان نمودم فرمود:

نشانى داده اندت از خرابات    که التوحید اسقاط الاضافات

. 

رؤ یاى شیرین و ضمانت حضرت رضا(ع)

راقم (حسن زاده آملی) گوید: در شب چهارشنبه بیست و نهم جمادى الاولى سنه 1405ه‍. ق: اول اسفند 1363 ه‍. ش چون پاسى از شب بگذشت، مزاج بناى بهانه را گذاشت، ولى از بیم آن تا دوازده نصف شب بیدار بودم و با خواب جنگیدم و براى هضم غذا صبر کردم و اکثر در حیاط قدم مى زدم. بعد خواب شیرین بود و رؤ یاى شیرین تر که به زیارت حضرت ثامن الحجج على بن موسى الرضا علیهم السلام تشرف حاصل کردم. در ابتدا به اشارت تفهیم فرمود که چرا کمتر خودت را به ما نشان مى دهى، و پس از آن به عبارت تصریح فرمود که ما ضامن چشم توایم. الحمدلله که از این بشارت آن ولى الله اعظم که به لقب ضامن هم شناخته شده است، برایم یقین حاصل است که هر دو کریمه من تا آخرین دقایق عمرم بینا خواهند بود، چون ضامنشان معتبر است. چنان که مشمول الطاف دیگر آن حضرت نیز بودیم و هستیم .

و آن که حضرت فرمود: چرا کمترخودت را به ما نشان مى دهى، شاید علتش این بود که در آن اوان بر اثر تراکم اشتغال درس و بحث و تصنیف و تصحیح مدتى به زیارت حضرت بى بى ستى فاطمه معصومه علیهاالسلام خواهر آن جناب توفیق نیافتم و تشرف حاصل نکردم. شگفت این که در آن شب اصلا اندیشه آن جناب در خاطرم نبود.

. 

رؤ یاى صادقانه

هر کسى در مدت زندگى خود خواب هایى مى بیند، این کمترین وقتى در عالم خواب لوحى زرین را از دستى سیمین گرفت که در آن به زیباترین خط درخشنده و فروزان با آب طلا نوشته بود: یا حسن خذ الکتاب بقوة. و نیز وقتى دیگر در عالم خواب مرحوم استاد علامه جامع علوم و معقول و منقول آقا شیخ محمد حسین معروف به فاضل تونى به من فرمود: قال رسول الله صلى الله علیه و آله و سلم علم الحکمة متن المعارف یا معرفة الحکمة متن المعارف که در این شک در بیدارى برایم پیش آمد و از این گونه خوابها در القاى آیات و روایات برزخى برایم پیش آمد که جداگانه در دفتر خاطرم ضبط کرده ام ولکن هیچ یک مانند این دو واقعه در عالم خواب برایم شگفت نبود، یکى این که شبى در خواب دیدم که کتابى خطى به اسمى خاص داراى جلدى چنین و چنان و آسیبى بدو رسیده و که فرداى آن شب آن کتاب را کتاب فروشى سیار برایم آورده. که به حقیقت اوصاف کتاب در خواب و بیدارى یکى بود تفصیل آن را در دفتر یاد شده نگاشته ام .

و دیگر این که وقتى جلد اول تکلمه منهاج البراعة تمام شده بود شرح خطبه 236 آن به اتمام رسید که آخر آن این است: حوطوا قواصى الاسلام. و کتاب براى چاپ حاضر شده بود، یکى از آشنایانى که مریض شده بود برایم نامه نوشت که هم من مریضم از من عیادتى بفرمایید و هم خوابى این چنین شما را دیده ام. به عیادتش رفتم رو کرد به من و گفت: آقا من شما را در خواب دیدم که با هم سفر کردیم از تونلى درآمدیم که در کنار آن تونل سبزه و مرغزار و نزهتگاه خیلى زیبایى بود و شما در آن جا رفتید و نشستید و مشغول نوشتن شدید و من به دست شما نگاه مى کردم که دارید چه مى نویسید. این عبارت به چشم خورد: حوطوا.

. 

بیدارى در خواب

در حدود سیزده چهارده ساله بودم، شبى در خواب دیدم که در میان باغى هستم، به انواع درختان میوه دار آراسته. شخصى را مى بینم که قدّى معتدل و قدکى برکى در بر و کلاهى کشیده بر سر دارد. سلام کرد و پرسیدم: کیستى؟ گفت: مولوى ام، گفتم :همان که اشعار مثنوى دارد؟ گفت: آرى. گفتم: اگر راست مى گویى، چند بیت شعر بگو. رو به من نمود و اشارت به نهال پرتقالى کرد که تازه پرتقال به بار آورده بود و ارتجالا دو بیت شعر در وصف پرتقال گفت. من از خوشحالى بیدار شدم و شبانه برخاستم و چراغ را روشن کردم و دفترم را برداشتم و آن دو بیت را یادداشت کردم که مبادا از یادم برود. بعد از آن، چراغ را خاموش کردم و خوابیدم. صبح که از خواب برخاستم، دیدم آن دو بیت را در خاطر ندارم. خیلى خوش وقت بودم که دیشب تنبلى نکردم و یادداشت کردم. به سراغ دفتر رفتم، چند بار آن را ورق ورق کردم و چیزى نیافتم، تا پدرم، رحمة الله علیه، از حال من آگاه شد. ماجرا را به او بازگفتم. گفت : فرزندم، آن که برخاستى و چراغ روشن کردى و در دفتر ضبط کردى همه در خواب بود. خواب دیدى که بیدار شدى و در خواب بودى. باز باورم نشد و دفتر را ورق مى زدم تا بالاخره تسلیم نظر پدر شدم .

 

خواب کتاب

گاهى رؤ یاها صادق است: یک بار خوابى دیدم و آن این بود که کتابى با مشخصات معین را از کسى خریدارى مى نمایم. کتابى که جلد آن تقریبا کهنه شده و گوشه اى زا اوراق آن را هم گویى موش خورده است، فردا صبح در بازار همان کتاب را با عین همان ویژگى ها، در دست یکى از کتاب فروشهاى قم دیدم و آن را خریدم و الان هم پیش بنده موجود است !

. 

الله اکبر، آخرین کلام

کلماتى چند از مرحوم حاج سید حسین فاطمى قمى شاگرد حاج میرزا جواد آقا در بیان احوال آن جناب (رضوان الله تعالى علیهما( عصر روز پنج شنبه پانزدهم شعبان هزار و سیصد و هشتاد و هشت هجرى قمرى مطابق 16/8/1347 ه‍. ‍ش در قم خدمت جناب سید فاضل حجة الاسلام و المسلمین حاج آقا سید حسین فاطمى قمى مشرف شدم تا آن روز او را ندیده بودم. پیرمردى بود در حدود صد سال. پس از اداء آداب ورود از مرحوم آمیرزا جواد آقا سخن به میان آوردم به عنوان تشویق این جانب در جواب به من فرمود: آقا کسى که در این اوضاعک از من در این گوشه خبر بگیرد و دنبال احوال و آداب آقا میرزا جواد آقاى ملکى (رحمة الله علیه) باشد معلوم است که در او چیزى است .از جنابش اجازه خواستم غزلى را که در همان روز گفتم برایش قرائت کنم غزلى که مطلعش این است: 

بلبلان را آرزویى جز گل و گلزار نیست    عاشقان را لذتى جز لذت دیدار نیست

         اجازه داد و گوش فراداشت و تحسین فرمود. عرض کردم از مرحوم آقاى ملکى دستورالعملى به ما مرحمت بفرمایید. گفت: او خودش دستورالعمل بود شب که مى شد دیوانه مى شد و در صحن خانه دیوانه وار قدم مى زد و مترنم بود که :

گر بشکافند سراپاى من    جز تو نیابند در اعضاى من

آخرین حرفش در بیماریش این بود که گفت: الله اکبر، و جان تسلیم کرد.

. 

قبر حاج میرزا جواد آقاى ملکى

راقم سطور(آیت اله حسن زاده آملی) پس از آن که از مرحوم حاج میرزا جواد آقاى ملکى آگاهى یافت، تا مدت مدیدى مى پنداشت که قبر آن جناب در نجف اشرف است، تا این که در شبى از نیمه دوم رجب هزار و سیصد و هشتاد و هشت هجرى قمرى در حدود سه ساعت از شب رفته، با جناب آیه الله آقا سید حسین قاضى طباطبایى تبریزى برادرزاده مرحوم آقاى حاج سید على آقاى قاضى سابق الذکر، در کنار خیابان ملاقات اتفاق افتاد. با جناب ایشان در اثناى راه از مرحوم حاج میرزا جواد آقاى ملکى سخن به میان آوردم و سؤ ال از تربتشان کردم، فرمودند: قبر ایشان همین شیخان قم نزدیکى قبر مرحوم میرزاى قمى صاحب قوانین است و لوح قبر دارد. من به محض شنیدن این که لوح قبر دارد از ایشان نپرسیدم که در کدام سمت قبر میرزاى قمى و چون با جناب آقاى آسید حسین قاضى خداحافظى کردم شتابان به سوى شیخان قم رفتم که مبادا در را ببندند، رفتم به شیخان و بسیارى از الواح قبر را نگاه کردم که بعضى را تا حدى تشخیص دادم و بعضى را چون شب بود و برق هاى آن جا هم ضعیف بود تشخیص دادن بسیار دشوار بود؛ با خود گفتم حالا که شب است و تاریک است باشد تا فردا، لذا داشتم از شیخان به در مى آمدم ولى آهسته آهسته که باز هم نظرم به الواح قبور بود که دیدم شخصى ناشناس از درب شرقى شیخان وارد قبرستان شده است و مستقیم به سوى من مى آید تا به من رسیده گفت: آقا قبر میرزا جواد آقاى ملکى را مى خواهید؟ و مرا در کنار قبر آن مرحوم برد و از من جدا شد و به سرعت به سوى درب غربى شیخان رهسپار شد که از قبرستان به در رود، من بى اختیار تکانى خوردم و مضطرب شدم و ایشان را بدین عبارت صدا زدم گفتم : آقا من که قبر ایشان را مى خواستم اما شما از کجا مى دانستید؟

آن شخص در همان حال که به سرعت به سوى درب غربى شیخان مى رفت، صورت خود را برگردانید و نیم رخ به سوى من نموده گفت : ما مشترى هاى خود را مى شناسیم.

. 

مکالمه با حضرت سلیمان

شخصى نزد بنده آمد و حالات عجیبى از خودش را برایم تعریف کرد به حدى که به راستى غبطه حال او را خوردم. حالاتى برایش پیش مى آمد که در آن حال، به خدمت حضرت سلیمان مى رسید و با ایشان صحبت مى کرد. بنده به ایشان گفتم که دفعه آینده که به خدمت ایشان رسیدى، از ایشان یک رمزى، یک کدى بگیر که هرگاه خواستى، به حضور ایشان نایل شوى! رفت و پس از سالى بار دیگر با حالتى مبتهج به این جا آمد و گفت که کد را از حضرت سلیمان گرفته ام و هر موقع بخواهم، مى توانم ایشان را در عالم مکاشفه درک کنم.

. 

در خدمت استاد

شب پنج شنبه 28/8/66 در معیت برادر فاضل شیخ جواد ابراهیمى (دامت توفیقانه) به منزل استاد حسن زاده رفتیم تا - طبق قرار قبلى - ایشان را به مرکز تحقیقات باقرالعلوم بیاوریم تا در جلسه گروه فلسفه دوستان شرکت فرمایند.

درب منزل را زدیم، استاد تشریف آوردند، گفتیم تا شروع جلسه چند دقیقه اى فرصت هست، استاد فرمودند: پس بفرمایید داخل تا من هم آماده شوم . اتاقى که وارد شدیم پر از کتاب بود، کتابهایى با جلدهاى چرمى قدیمى که همگى روى زمین چیده شده بود، و لذا جاى کمى در اتاق براى نشستن باقى مانده بود. به هر حال به گوشه اى نشستیم. دو تا میز کوچک در دو طرف اتاق روى زمین گذاشته شده بود و روى هر یک نوشتجاتى دیده مى شد که بعدا استاد فرمودند: یکى براى نوشت کتاب (عیون مسائل) است و دیگرى محل نوشتن درسهاى هیئت .

بنده خدمتشان عرض کردم: اگر مى خواهید کتاب ها را مرتب کنید، افتخار مى کنیم که به شما کمک کنیم و براى این خدمت حاضریم، ایشان فرمودند: نه آقا جان، خیلى ممنونم، این ها ترتیب اش همین است که مى بینید، من قبلا محل کار و مطالعه ام زیر زمین بود، اما خانواده و بچه ها گفتند که آن جا براى شما ضرر دارد و مریض مى شوید، لذا کتاب هاى لازم را به این اتاق منتقل کردند.

قدرى میوه و گز در اتاق بود، استاد فرمودند: نمى دانم آقا چرا کسى از این ها نمى خورد، چند روز است که همین جا مانده است، شماها اقلا بخورید، سپس ‍ استاد رفتند و چایى آوردند، من سینى را از دست ایشان گرفتم یک چاى هم براى خودشان گذاشتم .ایشان چند لحظه اى سر را پایین انداخته بودند و در حالت خاصى همراه با تفکر ساکت بودند، سپس فرمودند: آقا اینها چه بوده اند، این علما و بزرگان گذشته چه طور موجوداتى بوده اند، چه مقدار این ها زحمت کشیده اند، چقدر کارکرده اند، نمى دانم، این ها فولاد بوده اند، از آهن و کوه هم سخت تر بوده اند، واقعا انسان متحیر مى ماند. واقعا عجیب است !

وقتى چایى را خوردند، پس از چند لحظه اى که در حال سکوت و فکر بودند فرمودند: هان، اشکال ما همین است، هر چه را چشم دید مى خواهیم و انجام مى دهیم. الآن من چایى نمى خواستم، اما چشمم افتاد که شما مى خورید و روى عادت، من هم خوردم، همین است که ماها کودن ایم. این که امام صادق علیه السلام فرمودند: چیزى را که طبع مایل و نیازمند نیست نخورید که کودن بار مى آیید، همین است. هر چیزى را به محض عادت و این که چشممان افتاد، نباید بخوریم و بیاشامیم، این تنبلى ها و کودنى ها مال همین است .

در پایان فرمودند: اصلا این چایى ها چه اثرى دارند که ما این قدر مى خوریم، سپس با لبخنده شیرین خاصى فرمودند: این چایى لایزید الا بولا!!

. 

فرجام قسم نا به جا

در سنه هزار و دویست و ده که حقیر به عزم زیارت بیت الله الحرام وارد بغداد شدم، چند یومى در بقعه متبرکه کاظمین علیه السلام به جهت اجتماع، توقف اتفاق افتاد، در شب جمعه در روضه متبرکه امامین همامین بودم با جمعى از احباء و همسفران و بعد از آنکه از تعقیب نماز عشاء فارغ شدم و ازدحام مردم کم شد برخاستم به بالاى سر مبارک آمدم، که دعاى کمیل را در آن موضع کامل با حضور قلب تلاوت نمایم.آواز جمعى از زنان و مردان عرب را بر در روضه مقدسه شنیدم که به نحوى که مانع از حضور قلب شد و صدا بسیار بلند شد به یکى از رفیقان گفتم: سوء ادب اعراب را ببینید که در چنین موضعى در چنین وقتى چنین صدا بلند مى کنند، چون صداى ایشان طول کشید، من با بعضى از رفقا برخاسته که به پائین پاى مقدس او آئیم تا ملاحظه کنیم سبب غوغا چیست، دیدم شیخ محمد کلید دار بر در روضه مقدسه ایستاده و چند زن از اعراب داخل روضه مقدسه شدند و یکى از آنها گریبان سه زن دیگر را دارد و مى گوید: کیسه پول مرا یکى از شما دزدیده اید و ایشان منکر بودند. گفت: در همین موضع متبرک قفل ضریح را گرفته، قسم به این بزرگوار به یاد کنید تا من از شما مطمئن شوم و گریبان شما را رها کنم .

         من و رفقا ایستادیم که ببینیم مقدمه ایشان به کجا مى رسد، پس یکى از زنان در نهایت اطمینان قدم پیش نهاده و قفل را گرفته و گفت: یا ابا الجوادین !انت تعلم انى بریئة؛ اى پدر دو جواد! تو مى دانى که من از این تهمت برى هستم. آن زن صاحب پول گفت: برو که من از تو مطمئن شدم، پس دیگرى نیز قدم پیش گذارده به نحو اول تکلم نموده و برفت، سیم آمد و قفل را گرفته همین که گفت: یا ابا الجوادین! انت تعلم انى بریئة؛ دیدم از زمین به نحوى بلند شد که گویا از سر ضریح مقدس گذشته و بر زمین خورد و دفعة رنگ او مانند خون بسته چشم هاى او نیز چنین شد و زبان او بند آمد.پس شیخ محمد صدا را به تکبیر بلند کرده و سائر اهل روضه نیز تکبیر گفتند، پس شیخ امر کرد که تا پاى او را کشیده در یکى از صفه هاى رواق مقدس گذاردند و مانیز ماندیم که ببینیم امر به کجا منتهى مى شود. آن زن چنین بى هوش بود تا حوالى سحر این قدر به هوش آمد که به اشاره فهمانید که کیسه پول آن زن را کجا گذارده ام بیاورید و بدهید و کسان او چند گوسفند به جهت کفاره عمل او ذبح کرده تصدق کردند که آن زن مستخلص ‍ شود و چنان بود تا صبح و در همان روز وفات یافت!