اسراری شگفت از بندگی

صمت و جوع و سهر و عزلت و ذکری به دوام ناتمامان جهان را کند این پنج تمام

اسراری شگفت از بندگی

صمت و جوع و سهر و عزلت و ذکری به دوام ناتمامان جهان را کند این پنج تمام

کراماتـــى بزرگ از سالکانـــى کم نظیر

 

ارتباط با عالم برزخ

برخى از اولیاى حق که تربیت شده مکتب اهل بیت اند و از اخلاص و خلوص و تقواى بالا برخوردارند، از نمد غیب کلاهى برداشته و از چشم و گوش دل نصیبى به آنان عنایت شده است.

در تاریخ حیات و زندگى بابرکت مرحوم آیت الله العظمى حاج نور الدین عراقى صاحب کتاب بسیار پرارزش القرآن و العقل، آمده که به ایشان گفتند: فلانى از دنیا رفته؟ ایشان فرمودند: نه هنوز زنده است، گفتند: بى تردید مرده، فرمود: چنین نیست، گفتند: از کجا مى گویید؟ فرمود: چون صدایش را از برزخ نمى شنوم، پس از گفتار آن مرد بزرگ تحقیق کردند و روشن شد که او هنوز نمرده است.

ز مُلک تا ملکوتش حجاب بردارند     هر آنکه خدمت جام جهان نما بکند

 

سیری به عالم دهر

امیر محمد باقر حسنى مشهور به داماد، یکى از رسایل غریب او رساله اى به نام (الخلیعة) است که دلالت بر تألّه سریرت و تقّدس سیرتش دارد، و صورت آن این است که :

روز جمعه اى که مصادف بود با شانزدهم شعبان المکرم، سال یک هزار و بیست و سه هجرى، در خلوت به سر مى بردم و به ذکر خدایم مشغول بودم. او را با نام غنى اش مى خواندم و مرتب تکرار مى کردم. یا غنى! یا مغنى! در حالى که از هر چیزى، جز تو غل در حریم سرّش و انماى در شعاع نورش غافل مى شدم. خاطفه اى قدسى بر من ظاهر شد و مرا به سوى خود جذب نمود؛ پس، از شبکه حسّ جدا گشته، بند حباله طبیعت را از هم گسستم و با بال روح در میان ملکوت حقیقت، پر کشیدم. گویى لباس بدن را از خود به در آورم ... اقلیم زمان را در هم پیچاندم و به آخرش رسیدم .

و به عالم دهر رسیدم. در این هنگام در شهود بودم و جماجم امم نظام جملى، از ابداعیات و تکوینات و الهیات و طبیعات و قدسیات و هیولانیات و دهریات و الزمنیات و اقوام کفر و ایمان و ارهاط جاهلیت و اسلام از غابرین و غابرات، و سالفین و سالفات و عاقبین و عاقبات، در آزال و آباد، و بالجمله، آحاد مجامع امکان و دارات عوالم امکان با قض و قضیض و صغیر و کبیرش و... حاضر بود. همه با زبان فقر، او را مى خواندند و فریاد مى کشیدند و او را مى خواندند که: یا غنى! یا مغنى!... پس نزدیک شدم و چیزى نمانده بود که از شدت وحشت و خوف، جوهر ذات عاقله را فراموش کنم و از چشم نفس مجردم غایب شوم و از ارض هستى هجرت نموده، از صقع وجود، خارج گردم که ناگهان از آن حال بیرون آمدم و به وادى دگرگونیها و جایگاه زیان و بقعه زور و قریه غرور بازگشتم.

مـرغ بـاغ ملکوتــم نیم از عالــم خــــاک         چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم

خوش از آن روز که پرواز کنم تا بردوست         به هوای سر و کویش پر و بالی بزنـم

 

پدید آمدن چشمه آب با کرامات آیت الله حاج سید عبدالهادى شیرازى

حضرت آیت الله العظمى حاج سید عبدالهادى شیرازى که از مراجع بزرگ شیعه و عارفى وارسته و سالکى ریاضت کشیده بود، کرامتى عجیب دارد که مرحوم آیت الله حاج شیخ غلامرضا یزدى معروف به فقیه خراسانى نقل کرده است. او مى گوید:

با گروهى از علما در معیت آیت الله شیرازى از نجف به سوى کربلا مى رفتیم، در میان راه به شدّت تشنه شدیم به صورتى که راه رفتن برایمان بسیار مشکل شد. آن مرد الهى و دارنده دم عیسوى فرمود: بیایید پشت این تپه تا به شما آب بدهم. همه ما به پشت تپه رفتیم و دیدیم چشمه آبى فوران مى کند، همه آب خوردیم و تجدید وضو کردیم و لُنگ های خود را خیس کرده به روى سر انداختیم و پس از رفع خستگى به راه افتادیم، ولى من ناگهان متوجه شدم که در مسیر نجف به کربلا آب نبوده، لذا به پشت تپه برگشتم و دیدم چشمه آبى وجود ندارد. شیخ مى گوید: لنگ خیس روى سر من بود ولى از چشمه آب خبرى نبود! این است معناى طى الخلق.

 

نتیجه کار برای رضای خدا

یکى از علماء، علامه مجلسى (رحمة الله علیه) را در عالم رویا مشاهده نمود: در مراتب عالیه و دستگاه مرتب و منظمى. از وى پرسید بر شما چه گذشت؟ مجلسى، علیه الرحمه، مى فرماید: سوال کردند چه هدیه و تحفه اى براى ما آورده اى؟ عرض کردم: بحارالانوار، جوابى براى آن داده نشد. آنان گفتند: پیش ما چیزى دارى و آن سیـبى است که به آن بچه یهودى دادى براى رضاى ما. آن کس که خواب دیده بود، گمان کرد که بحار را رد کردند لکن اشتباه نموده بود؛ زیرا بحارالانوار مسکوت عنه واقع شد؛ یعنى، بحارالانوار چون علم است محل ظهورش در برزخ نیست و همان سیب، صورت ملکى اش که التذاذ طفل بوده، در برزخ ظهور کرده است.

 

طى اللسان عارف وارسته شیخ نخودکى

          نخودک نام قریه اى است نزدیک مشهد مقدس. عالم بزرگ و عارف وارسته حاج شیخ حسن على نخودکى در این قریه اقامت داشت، وى هر شب به حرم مطهر حضرت امام رضا (ع) مشرف مى شده و دوباره به روستاى نخودک برمى گشته است. او در این رفت و برگشت که نزدیک به هشت فرسنگ مى شده، یک ختم قرآن مى خوانده است ! یعنى پانزده جزء آن را هنگام رفتن و پانزده جزء دیگر را هنگام بازگشت قرائت مى کرده است . اما چگونه و به چه کیفیت؟ مگر ممکن است انسان در چنین مسیرى با پاى پیاده آن هم هر شب یک ختم قرآن بخواند؟ آرى، او این قدرت را داشته است چون به مقام طى اللسانى رسیده بود و این همان مقامى است که براى حبیب بن مظاهر هم حاصل شده بود، آن انسان کم نظیر و عارف مخلص که حضرت حسین (ع) کنار بدن قطعه قطعه اش خطاب به دشمن گفت: کسى را به شهادت رساندید که هر شب یک ختم قرآن مى نمود!

 

عیادت ملک الموت از آیت اللّه‏ خوانسارى

مرحوم آیت اللّه‏ العظمى سید احمد خوانسارى، روزهاى آخر عمرش در اتاق افتاده بود. خانواده‏اش تعریف مى‏کنند که ناگهان صداى حرف زدن از درون اتاق آمد، ما در را باز کردیم تا ببینیم چه کسى به اتاق ایشان رفته است. وقتى وارد شدیم، کسى به غیر از ایشان در اتاق نبود. عرض کردیم: آقا! کسى آمده بود که با او حرف مى‏زدید؟ فرمود: بله. گفتیم: چه کسى؟ ایشان خیلى راحت فرمود: ملک الموت. از او پرسیدم که آیا آمده‏اى تا مرا ببرى؟ گفت: نه، آمده‏ام براى عیادت؛ ولى هفته دیگر، در همین ساعت مى‏آیم و تو را مى‏برم.

 

توسل برای حل مسئله علمی!

استاد امجد از قول علامه طباطبائی نقل می کنند: «به خط خودِ مرحوم ملاصدرا دیدم که نوشته بود: مسأله اتحاد عاقل و معقول را حضرت فاطمه معصومه علیها السلام برای من حل فرمودند.» مرحوم شیخ عباس قمی نیز در حاشیه اسفار (فصل اتحاد عاقل و معقول)، به خط استادش، مرحوم حاج محمد قمی، مشاهده کرد که او نیز از زبان مرحوم صدرا نوشته بود: «هنگام پیش نویس این بحث، در روستای کهک قم بودم و برای یاری جستن از دختر حضرت موسی بن جعفر علیهما السلام، رهسپار قم شدم و روز جمعه ای بود که این مسأله با عنایت خداوند [و حضرت معصومه علیها السلام] برایم حل شد.»

 

عنایتی به آیت اله حاج سید احمد خوانساری

مرحوم آیت الله العظمى حاج سید احمد خوانسارى مرجعى بزرگ و عالمى ژرف اندیش بود، وى در وادى سیر و سلوک و عرفان گام هاى بلندى برداشته بود، آیت الله حاج شیخ مرتضى حائرى فرزند بزرگوار مؤسس حوزه علمیه قم این داستان را که خود از زبان مرحوم آیت الله خوانسارى شنیده بود نقل فرمود که:

من پدر سالخورده اى داشتم، در زمانى که سفرها با مرکب هاى حیوانى انجام مى گرفت او را براى زیارت حضرت رضا (ع) به مشهد مى بردم، رسم کاروان این بود که در منزل آخر استحمام مى کرد و براى ورود به مشهد آماده مى شد، من در استحمام به پدرم کمک دادم و لباس هاى او را هم خود شستم، هنگام شب چون بسیار خسته بودم با همان خستگى به خواب سنگینى فرو رفتم، کاروان بدون توجه به من همان وقت شب حرکت کرد و پدر سالخورده ام را نیز با خود برد، نزدیک طلوع آفتاب از خواب بیدار شدم، چیزى به قضا شدن نماز نمانده بود، به سرعت تیمم کردم و نماز خواندم، پس از نماز همه وجودم را در تنهایى بیابان ترس گرفت، فکر پدرم که اکنون با کاروان رفته و چه کسى از او مواظبت مى کند و چه کسى در پیاده و سوار شدن و وضو گرفتن به او یارى مى دهد مرا آزار مى داد.

در این فکر بودم که به ذهنم آمد آقا و مولاى خود حضرت حجة بن الحسن را بخوانم. بلافاصله گفتم: یا اباصالح المهدى ادرکنى. تا این استغاثه را نمودم، ناگهان در برابر دیدگانم سرور مهربانم را دیدم که فرمود: این راه را در پیش بگیر و برو. عظمت او به من مهلت نداد تا با جنابش سخن بگویم، همان راهى را که فرموده بودند طى کردم، چند دقیقه اى بیشتر نرفته بودم که منظره اى بهت انگیز پیدا شد، قهوه خانه اى با باغى زیبا و درختانى شاداب و حوض آب و فواره اى روح انگیز، پیاده شده و زیر درختان نشستم، برایم چایى آوردند، طعمش با چایى هاى دیگر تفاوت داشت، دو سه لیوان چایى خوردم که ناگهان متوجه شدم پول ندارم. به کسى که چایى آورده بود گفتم: آقا من پول ندارم. گفت: کسى از تو پول نمى خواهد، این چایى براى تو خلق شده است!

وقتى خستگى ام برطرف شد از جاى برخاستم و به راه افتادم، چند دقیقه اى بیش راه نرفته بودم که دیدم به قافله رسیدم. قافله اى که از اول شب تا صبح راه رفته و اکنون قصد دارند اطراق کنند، سراغ پدر رفتم دیدم منتظر است پیاده اش کنم. از من پرسید کجا بودى؟ گفتم: عقب ماندم، خوابم برد، سپس او را پیاده کرده و مشغول خدمت او شدم.

آرى، امام زمان (ع) مى تواند با یک اشاره آن قهوه خانه را با آن امکانات خلق کند و با یک اشاره مرحوم آیت الله خوانسارى را طىّ الارض دهد و با یک چشم به هم زدن وى را به قافله برساند.

 

کرامتى از متأله سبزوارى به زبان استاد علامه ذوالفنون شعرانى

حضرت آقاى شعرانى حکایت فرمود که حاج شیخ عبدالنبى نورى در جلسه درسى براى ما نقل کرده است که گفت: من در ایام طلبگى از نور مازندران براى تحصیل به تهران آمدم، و در مدرسه سپهسالار قدیم حجره اى گرفتم و به درس و بحث اشتغال داشتم، قضا را رساله اى در کیمیاگرى به دستم آمد، و من شب ها پس از به خواب رفتن طلاب مدرسه پوشیده و پنهان از آنان، در پشت بام مدرسه مطابق دستور آن رساله عمل مى کردم، لذا هیچ کس از کار من آگاه نبود؛ همین سان بدان کار در شب ها اشتغال داشتم تا فصل بهار فرا رسید و تنى چند از طایفه ما از نور براى تشرف به ارض اقدس رضوى به تهران وارد شدند و در مدرسه سپهسالار قدیم به دیدار من آمدند و گفتند:

ما مى خواهیم به زیارت تربت امام هشتم تشرف حاصل کنیم، اگر مایلید مهمان ما بوده باشید و در این سفر با شما باشیم؛ ما هم از ایشان تقدیر کردیم و دعوتشان را اجابت نمودیم. و آن اوان زمان شهرت و بحبوحه اوج آوازه متأله سبزوارى و حوزه درس او در سبزوار بود، و سبزوار آن زمان نیز روز منزل و شب منزل کاروانیان بود که در آن جا بارگیرى مى کردند و اتراق مى نمودند؛ پس از آن که کاروان ما در آن جا بارگیرى کردند به همراهان گفتم: من به شهر مى روم و تا بعد از ساعتى بر مى گردم؛ پرسیدند: در شهر چه کار دارید و براى چه مى روید؟ گفتم: عالمى بزرگوار در سبزوار تشریف دارد به زیارت ایشــان مى روم .

گفتند: سفر ما سفر زیارتى است چه بسیار خوب که ما هم به حضور این عالم روحانى تشرف حاصل کنیم، چند نفر برخاستند و با من به راه افتادند تا به حضور جناب حاجى تشرف یافتیم، و پس از برهه اى رخصت طلبیدیم و برخاستیم؛ حاجى به من اشاره کرد و گفت: آقا شما باشید که من یکی دو جمله با شما حرف دارم، سپس رو به من کرد و فرمود: آقا مشغول درس و بحث و تحصیلت باش، آن کار شبانه ات را رها کن و از آن دست بردار که به جایى نمى رسى و نتیجه اى جز اتلاف وقت ندارد.

 

تکلّم با ارواح مستکبران

آیة اللّه حاج سیّد جمالدّین گلپایگانى (ره) فرمود: روزى براى زیارت اهل قبور به وادى السّلام در نجف اشرف رفته بودم و چون هوا بسیار گرم بود زیر سقفى که بر سر دیوار روى قبرى زده بودند نشستم. عمّامه را برداشته و عبا را کنار زدم که قدرى استراحت نموده و برگردم. در اینحال دیدم جماعتى از مردگان با لباسهاى پاره و مندرس در وضعى بسیار کثیف به سوى من آمدند و از من طلب شفاعت مى کردند؛ که وضع ما بد است، تو از خدا بخواه که ما را عفو کند. من به ایشان پرخاش کرده و گفتم: هر چه در دنیا به شما گفتند گوش نکردید و حالا که کار از کار گذشته طلب عفو مى کنید. بروید اى مستکبران! ایشان فرمودند: این مردگان شیوخى بودند از عرب که در دنیا مستکبرانه زندگى مى نمودند و قبورشان در اطراف همان قبرى بود که من بر روى آن نشسته بودم.

 

ناله اى از یک جنازه

مرحوم محدّث قمى صاحب تاءلیفات نافعه مانند: سفینة البحار که در ورع و تقوى و صدق ایشان بین قاطبه اهل علم ایرادى نبوده است، افراد موثّقى از خود او بدون واسطه نقل کردند که او مى گفت: روزى در وادى السّلام نجف براى زیارت اهل قبور و ارواح مؤ منین رفته بودم. در این میان از ناحیه دور ناگهان صداى شترى که مى خواهند او را داغ کنند بلند شد و صیحه مى کشید و ناله مى کرد. بطورى که گویـى تمام زمین وادى السّلام از صداى نعره او متزلزل و مرتعش بود. من با سرعت براى استخلاص آن شتر به آن سمت رفتم. چون نزدیک شدم دیدم شتر نیست بلکه جنازه اى را براى دفن آورده اند و این نعره از این جنازه بلند است و آن افرادى که متصدّى دفن او بودند ابداً اطّلاعى نداشته و با کمال خونسردى و آرامش مشغول کار خود بودند. مسلّماً این جنازه متعلّق به مرد ظالمى بوده که در اوّلین وهله از ارتحال به چنین عقوبتى دچار شده است. یعنى قبل از دفن و عذاب قبر از دیدن صور برزخیّه وحشتناک گردیده و فریاد برآورده است.

 

کرامت مولای متقیان علی (ع)

سلالة السّادات آقا سیّد محمّدعلى نقل کرد: سفرى به عنوان زیارت به نجف اشرف رفتم و مبلغى پول که با خود برداشته بودم تمام شد و هیچ وسیله ای نداشتم. حتّى شخص آشنایى نبود که از او پولى بعنوان قرض بگیرم. مناعت طبع هم مانع بود که به یکى از علماء اظهار کنم. شب به حرم رفتم و حاجت خود را خدمت حضرت مولا على بن ابیطالب(ع) به عرض رساندم و به آقا گفتم: اگر حاجتم روا نشد هر طور شده مقدارى از طلاهاى تو را برداشته و به مصرف مى رسانم! سپس به منزل برگشتم و شب را گرسنه گذراندم. صبح دیدم کسى مرا صدا مى کند. گفت: من ملاّ رحمت اللّه، خادم شیخ انصارى مى باشم و او تو را مى خواهد و فرموده است در این کاروانسرا و در این اتاق تو را پیدا کنم. با او به خدمت شیخ رفتم. آن بزرگوار کیسه اى به من داد و فرمود: اینها سى تومان ایرانى است که جدّت براى مخارج به تو داده است. من کیسه را برداشتم. چون چند قدمى از او دور شدم صدایم زد و آهسته فرمود: دیگر کارى به طلاهاى ضریح حضرت نداشته باش و به آنها دست نزن! از این مطلب بسیار متعجّب شدم. زیرا این قضیّه فقط از خاطرم گذشته بود و اصلاً قصد انجام چنین کارى را نداشتم از شدّت ناراحتى آن معضلى که برایم پیش آمده بود این مطلب را به مولا گفتم.

 

جنازه حاکم ستمگر

آیة اللّه حاج میرزا جواد آقاى انصارى همدانى (اعلى اللّه تعالى مقامه الشریف) نقل مى فرمود: من در یکى از خیابانهاى همدان عبور مى کردم. دیدم جنازه اى را عدّه اى بر دوش گرفته و به سوى قبرستان مى برند. ولى از جنبه ملکوتیّه او را به سمت یک تاریکى مبهم و عمیقى مى بردند و روح مثالى این مرد متوفّى در بالاى جنازه مى رفت و پیوسته مى خواست فریاد کند که: اى خدا! مرا نجات بده. مرا اینجا نبرید! ولى بر زبانش نام خدا جارى نمى شد.آن وقت رو کرد به مردم و مى گفت: اى مردم! مرا نجات دهید. نگذارید مرا ببرند! ولى صدایش به گوش کسى نمى رسید. من صاحب جنازه را شناختم. او اهل همدان بود و حاکم ستمگر و ظالمى بود.

 

آثار ملکوتى اذان و اقامه

آیة اللّه آقا شیخ جواد انصارى همدانى (ره) مى فرمودند: روزى وارد مسجد شدم. دیدم پیرمردى عامى و عادّى مشغول خواندن نماز است و دو صف از ملائکه، در پشت سر او صف بسته و به او اقتدا نموده اند و این پیرمرد، خود ابداً از این صفوف فرشتگان اطّلاعى نداشت. من مى دانستم که این پیرمرد براى نماز خود اذان و اقامه گفته است؛ چون در روایت داریم: کسى که در نمازهاى واجب یومیّه خود، اذان و اقامه هر نمازى را بگوید دو صف از ملائکه و اگر یکى از آنها را بگوید یک صف از ملائکه به او اقتدا مى کنند که در ازاى آن فیمابین مشرق و مغرب عالم است. آرى! این از آثار ملکوتى اذان و اقامه است. اگر چه اذان گویان و اقامه گویان خود مطّلع نباشند.

 

تاثیر معنوی ملاحسینقلی همدانی

عبد فرّار از اراذل و اوباش نجف اشرف بود که مردم او را در ظاهر، احترام می‌کردند تا از آزار و اذیت او در امان بمانند. این فرد شرور اگر میل به چیزی پیدا می‌کرد یا دوستدار مالی می‌شد، کسی نمی‌توانست او را از دست‌یابی به خواسته‌اش باز دارد. مردم نجف از دست او در آزار بودند.

در یکی از شبها که آخوند ملاحسینقلی همدانی از زیارت حضرت امیر ـ علیه السلام ـ باز می‌گشت، عبد فرّار در مسیر راه او ایستاده بود. عارف همدانی بدون هیچ توجهی از کنار او گذشت. این بی‌توجهی آخوند بر عبد فرّار سخت گران آمد. از جای خود حرکت کرد تا این شیخ پیر را تنبیه کند. دوید و راه را بر او سد کرد و با لحنی بی‌ادبانه گفت: هی! آشیخ! چرا به من سلام نکردی؟! عارف همدانی ایستاد و گفت: مگر تو کیستی که من باید حتماً به تو سلام می‌کردم؟ گفت: من عبد فرّارم. آخوند ملاحسینقلی به او گفت: عبد فرّار! افررتَ من اللهِ ام من رسولهِ؟ تو از خدا فرار کرده‌ای یا از رسول خدا؟ و سپس راهش را گرفت و رفت. فردا صبح، آخوند ملا حسینقلی همدانی درس حوزه را تمام کرده، رو به شاگردان نمود و گفت: ‌امروز یکی از بندگان خدا فوت کرده هر کس مایل باشد [بیاید تا] به تشییع جنازه‌ی او برویم.

عده‌ای از شاگردان آخوند به همراه ایشان برای تشییع حرکت کردند. ولی با کمال تعجب دیدند آخوند به خانه عبد فرار رفت. آری او از دنیا رفته بود. عجبا! این همان یاغی معروف است که آخوند از او به عنوان بنده‌ی خدا یاد کرد و در تشییع جنازه او حاضر شد؟! به هر حال تشییع جنازه‌ی تمام شد. یکی از شاگردان آخوند به نزد همسر عبد فرار رفته و از او سؤال کرد: چطور شد که او فوت کرد؟ همسرش گفت: نمی‌دانم چه ‌شد؟ او هر شب دیروقت با حال غیرعادی و از خود بی‌خود به منزل می‌آمد، ولی دیشب حدود یک ساعت بعد از اذان مغرب و عشا به منزل آمد و در فکر فرو رفته بود و تا صبح نخوابید و در حیاط قدم می‌زند و با خود تکرار می‌کرد: عبد فرار تو از خدا فرار کرده‌ای یا از رسول خدا؟! و سحر نیز جان سپرد.

عده‌ای از شاگردان آخوند فهمیدند این جمله را آخوند ملاحسینقلی همدانی به او گفته است. چون از او سؤال کردند، ایشان فرمودند: «من می‌خواستم او را آدم کنم و این کار را نیز کردم، ولی نتوانستم او را در این دنیا نگه دارم.»

علامه طباطبایی که از شاگردان باواسطه آخوند است و در عظمت تاثیر درس ایشان از مرحوم سید علی قاضی طباطبایی نقل میکند: در ایام تشرفم به نجف اشرف روزی فردی را دیدم که کنترل کافی بر خویش نداشت از یکی پرسیدم که ایا این فرد اختلال فکری و حواس دارد گفت خیر او هم اکنون از جلسه درس آخوند ملاحسینقلی همدانی برخاسته است و این از خود بی خودی که در او مشاهده می شود تاثیر درس آخوند میباشد.

قطره ای از دریای کلام ملاحسینقلی همدانی:

پس از ترک گناه به مجاهده بپردازید و با تمام کوشش از لحظه ای که سر از بستر برمیداری تا لحظه ای که به خواب میروی مراقبت داشته باش و پیوسته متوجه عظمت حق و حقارت خویش باش.

 

گریه ملائکه!

صدیق محترم حجة الاسلام حاج سید محمد کاظم بهشتى نقل کرد: در یکى از دهه هاى دوّم ماه محرّم پدرم مرحوم حجة الاسلام حاج سیّد احمد بهشتى تویسرکانى در مسجد دروازه شهر تویسرکان براى منبر دعوت مى شود. در یکى از شبها وقتى وارد مسجد مى شود مشاهده مى کند هیچ کس در مسجد حضور ندارد حتى آن شخصى که مسئول روشن کردن سماور و چاى دادن به مردم است نیز نیامده. با خود مى گوید: چه کنم؟ اگر بخواهم سخنرانى کنم و روضه بخوانم کسى در مسجد نیست که شنونده باشد و اگر بخواهم سخنرانى نکنم که خلاف وعده عمل کرده ام. خلاصه بعد از زمانى صبر و تاءمل تصمیم مى گیرد منبر برود. شروع به صحبت مى کند و مانند روال همیشگى ابتدا چند حدیث و روایت اخلاقى و شرح و تفسیر آنها و در انتهاى منبر روضه و توسّل به اهل بیت (ع). عادت آن مرحوم این بود که همیشه موقع روضه خواندن همراه با گریه هاى مردم خود نیز با صداى بلند مى گریست. آن بار نیز طبق عادت روضه را با گریه و زارى شروع نمود. در اثناء روضه متوجّه صداهاى گریه و ناله شد. با اینکه هیچ احدى در پاى منبر حاضر نبود. اواخر ذکر دو نفر که مشغول عبور از کنار مسجد بودند با شنیدن صداى حزین سیّد احمد آقا و نیز صداى گریه ها وارد مسجد مى شوند. امّا با چشم خود متوجه مى شوند غیر از روحانى روضه خوان کسى دیگر در مسجد نیست. منبر آقاى بهشتى به پایان مى رسد، همین که آقا به قصد خروج نزدیک آن دو نفر مى شود ضمن سلام مى پرسند: آقا ما صداى گریه و زارى در هنگام روضه شما شنیدیم امّا وقتى داخل شدیم کسى را ندیدم. به نظر شما صدا از کجا و چه کسانى بوده؟ مرحوم آقاى بهشتى پس از اندکى تأ مّل و مکث مى گویند: شاید گریه ملائکه بوده!

 

اجابت دعاى مادر

آیة اللّه حسینى تهرانى در کتاب معادشناسى از قول یکى از اقوام که از اهل علم سامرّاء بوده و مدّتى نیز در کاظمین ساکن بوده و اکنون در تهران مقیم است نقل مى کند: هنگامى که در سامرّا بودم مبتلا به مرض حصبه شدم. بیماریم شدید شد و هر چه اطبّاء آنجا مداوا نمودند مفید واقع نشد. مادرم و برادرانم مرا از سامرّاء به کاظمین براى معالجه آوردند و در آن شهر نزدیک صحن مطهّر یک اطاق در مسافرخانه اى تهیّه کردیم. آنجا نیر معالجات مؤ ثر واقع نشد و من بى حال در بستر افتاده بودم. طبیبى از بغداد به کاظمین آوردند ولى معالجه وى نیز سودى نبخشید. تا آنجا که دیدم حضرت عزرائیل وارد شد با لباس سفید و چهره اى بسیار زیبا و خوشرو و بعد از آن پنج تن آل عبا: حضرت رسول اکرم (ص) و حضرت امیرالمؤ منین (ع) و حضرت فاطمه زهرا (س) و حضرت امام حسن (ع) و حضرت امام حسین (ع) به ترتیب وارد شدند و همه نشستند و به من تسکین دادند و من مشغول صحبت کردن با آنها شدم و آنها نیز با هم مشغول گفتگو بودند. در این حال که من بصورت ظاهراً بیهوش افتاده بودم، دیدم مادرم پریشان است و از پلّه هاى مسافرخانه بالا رفت و روى بام قرار گرفت و به گنبدهاى مطهّر موسى بن جعفر (ع) و حضرت جوادالائمه (ع) نگاهى نمود و عرض کرد: یا موسى بن جعفر (ع)! یا جوادالائمه(ع)! من بخاطر شما فرزندم را اینجا آوردم، شما راضى هستید بچّه ام را اینجا دفن کنند و من تنها برگردم؟ حاشا و کلاّ. (البته این حالات را ایشان با چشم دل می بیند. زیرا چشم سر بسته و بدن افتاده و عازم ارتحال بود).

همینکه مادرم با آن بزرگواران که هر دو باب الحوائجند مشغول تکلّم بود دیدم آن حضرات به اطاق ما تشریف آوردند و به حضرت رسول اللّه(ص) عرض کردند: خواهش مى کنیم تقاضاى مادر این سیّد را بپذیرید! حضرت رسول اکرم (ص) رو کردند به ملک الموت و فرمودند: برو تا زمانى که پروردگار مقرّر فرماید، پروردگار به واسطه توسّل مادرش عمر او را تمدید کرده است! ما هم مى رویم. انشاءاللّه براى موقع دیگر. سپس مادرم پایین آمد و من نشستم و آنقدر از دست مادر عصبانى بودم که حد نداشت و به مادر مى گفتم: چرا این کار را کردى، من داشتم با امیرالمؤ منین، با پیغمبر، با حضرت فاطمه، آقا اباعبداللّه و آقا امام مجتبى (علیه السلام) مى رفتم. تو آمدى جلوى ما را گرفتى و نگذاشتى که ما حرکت کنیم!

 

اداء نذر جـن

یکى از علماء معاصر از آیة اللّه حاج شیخ محمّد سراب تنکابنى نقل کرده است: روزى راهى عتبات عالیات شدم. در راه دیدم مردى در جلوى مرکب من حرکت مى کند و هر گاه کاروان اطراق مى کرد محو مى شد و آنگاه که حرکت مى کرد دوباره پدیدار مى شد. تا اینکه یک وقت در شب قافله حرکت مى کرد، دیدم همان مرد به عادت همیشگى پیشاپیش آن در حرکت است. من به وضع حرکت او که پیاده راه مى رفت توجّه کردم. دیدم مثل آن است که روى هوا راه مى رود و پاهاى او به زمین نمى رسد. ترسیدم، ولى در عین حال او را فرا خوانده و از او پرسیدم: کیستى؟ و از کجایى؟ گفت: مردى هستم از طایفه جن. پیش از این گرفتارى مهمى برایم پیش آمده بود. تعهّد کردم هر گاه خدا مرا از این گرفتارى نجات بخشد در مسیر مرکب یکى از دانشمندان شیعه با پاى پیاده به زیارت حضرت سیّدالشهداء (ع) حرکت کنم. اینک اطّلاع یافتم شما در قافله هستید. از فرصت استفاده کردم و به اداء نذر پرداختم.

 

عنایت ائمه اطهار سلام الله علیها

حضرت آیة اللّه العظمى حاج آقا سیّد جمالدّین گلپایگانى (اعلى اللّه مقامه الشّریف) براى آیة اللّه سیّد محمّد حسینى تهرانى نقل مى کرد: در مرحله اى از مراحل سیر و سلوک حال عجیبى پیدا کردم. به این کیفیّت که نفس خود را افاضه کننده علم و قدرت و رزق و حیات به جمیع موجودات مى دیدم به این صورت که هر موجودى از موجودات از من امداد مى گیرد و من عطاکننده و مبداء فیض هستم. این حال من بود و از طرفى مى دانستم که این حال خوبى نیست، چون پروردگار متعال منشاء همه خیرات است و افاضه کننده رحمت. چند شبانه روز اینحال در من وجود داشت و هر چه به حرم مطهّر حضرت امیرالمؤ منین (ع) مشرّف شدم و در دل تقاضاى برطرف شدن این حالت را نمودم سودى نبخشید تا بالاخره تصمیم گرفتم به کاظمین مشرّف شوم و باب الحوائج حضرت موسى بن جعفر (ع) را شفیع قرار دهم تا پروردگار متعال مرا از این ورطه نجات دهد. هوا سرد بود. به قصد زیارت مرقد مطهّر امام هفتم (ع) از نجف عازم کاظمین شدم و چون وارد شدم یکسره به حرم مشرّف شدم. فرشهاى جلوى ضریح را برداشته بودند. سرِ خود را در مقابل ضریح، روى سنگهاى مرمر گذاشتم و آنقدر گریه کردم که آب اشک چشمم بر روى سنگها جارى شد. هنوز سر از زمین برنداشته بودم که حضرت شفاعت نمودند و حال من عوض شد و فهمیدم که من کیستم. من به قدر پرِ کاهى هم قدرت ندارم و اینها همه مال خداست و بس. در اینحال برخاستم و زیارت و نماز را بجا آوردم و به نجف اشرف مراجعت نمودم و چند شبانه روز باز پروردگار را آنگونه که هست در تمام عوالم مى دیدم تا اینکه یکبار به حرم مطهّر آقا امیرالمؤ منین (ع) مشرّف شدم و در وقت مراجعت به منزل در میان کوچه حالتى به من دست داد که از توصیف خارج است . قریب ده دقیقه سر به دیوار گذاردم و قدرت بر حرکت نداشتم. این حالى بود که امیرالمؤ منان (ع) مرحمت نمودند و از حال بدست آمده در حرم آقا موسى بن جعفر (ع) عالى تر بود و آن حال مقدّمه حصول این حال بود. آرى! این شاهد زنده اى است از شفاعت آن امامان وسروران.

 

احوالات شیخ مرتضی طالقانی(رض)

حاج هادى خانصمنى ابهرى نقل کرده است: در یک سفر که به عتبات عالیات مشرّف شدم، چند روزى که در نجف اشرف زیارت مى کردم کسى را نیافتم که با او بنشینم و درد دل کنم تا براى دلِ سوخته من تسکینى حاصل گردد. روزى به حرم مطهّر مشرّف شده، زیارت کردم و مدّتى هم در حرم نشستم. خبرى نشد. به حضرت امیرالمؤ منین (ع) عرض کردم: مولا جان! ما مهمان شماییم. چند روز است من در نجف مى گردم و کسى را نیافتم. حاشا به کرم شما! از حرم بیرون آمده و بدون اختیار در بازار ((حُویش)) وارد شدم و به مدرسه مرحوم آیة اللّه سیّد محمّد کاظم یزدى درآمدم و در صحن مدرسه روى سکّویى که در مقابل حجره اى بود نشستم. ظهر شد، دیدم از مقابل من از طبقه فوقانى شیخى که بسیار زیبا و باطراوت و زنده دل بود خارج شد و به بام مدرسه رفت و اذان گفت و برگشت همینکه خواست داخل حجره اش برود چشمم به صورتش افتاد دیدم در اثر اذان گونه هایش مانند نور مى درخشد. درون حجره رفت و در را بست. من شروع کردم گریه کردن و عرض کردم: یا امیرالمؤ منین! پس از چند روز یک مرد یافتم، او هم به من اعتنایى نکرد. در همین حال بودم که فوراً شیخ در را باز کرد و رو به من نمود و اشاره کرد: بیا بالا! از جا برخاستم و به طبقه فوقانى رفته و به حجره اش وارد شدم. هر دو یکدیگر را در آغوش گرفتیم و مدّتى گریه کردیم و سپس به حال سکوت نشسته و به یکدیگر نگاه کردیم. آنگاه از هم جدا شدیم. این شیخ روشن ضمیر مرحوم شیخ مرتضى طالقانى (اعلى اللّه مقامه الشّریف) بود که داراى ملکات فاضله نفسانى بود.

طلاّب حوزه مى گویند: مرحوم شیخ مرتضى در شب رحلتش همه را جمع کرد در حجره اش و از شب تا صبح خوش و خرّم بود و با همه مزاح مى نمود و شوخى هاى بامزّه اى مى کرد و هر چه طلاّب مدرسه اجازه رفتن مى خواستند مى گفت: یک شب است غنیمت است! هیچ کدام از طلبه ها خبر از مرگش نداشتند. هنگام طلوع صبح شیخ بر بام مدرسه رفت و اذان گفت و پائین آمد و به حجره خود رفت. هنوز آفتاب طلوع نکرده بود که دیدند شیخ در حجره رو به قبله خوابیده و پارچه اى روى خود کشیده و جان به جان آفرین تسلیم کرده است.

خادم مدرسه سیّد مى گوید: در عصر همان روزى که شیخ فردا صبحش رحلت نمود، شیخ با من در صحن مدرسه در حین عبور برخورد کرد و گفت: امشب مى خوابى و صبح از خواب برمى خیزى و کنار حوض مى روى تا وضو بگیرى، مى گویند: شیخ مرتضى مرده است! من اصلاً مقصود او را نفهمیدم و این جملات را یک کلام ساده و شبیه مزاح و فُکاهى تلقّى کردم، صبح که از خواب برخاستم و در کنار حوض مشغول وضو گرفتن بودم دیدم طلاّب مدرسه مى گویند: شیخ مرتضى مرده است!

 

عنایت سیّدالشهدا (ع)

مرحوم آیت اللّه شیخ جعفر شوشترى رحمه الله علیه مى گوید: در نجف اشرف تحصیل علوم دینى را به پایان بردم و دوره نشر علم و انذار فرا رسید به وطن خود بازگشته و به اداء وظیفه پرداختم و طبقات مردم را به اندازه فهم آنها هدایت مى کردم و چون در آثار متعلّقه به وعظ و مصیبت توانایى و اطّلاع کامل نداشتم، در ایّام ماه مبارک رمضان و روزهاى جمعه تفسیر صافى را بالاى منبر مى بردم و در ایّام عاشورا روضة الشهاده مرحوم ملاّ حسین کاشفى رحمه الله علیه را. و از روى آنها براى مردم موعظه و مصیبت بیان مى کردم و نمى توانستم از حفظ مطالب را بگویم. یکسال به این رویّه گذشت و ماه محرّم نزدیک شد. شبى با خود گفتم: تا کى کتاب به دست باشم؟ اندیشه کردم تدبیرى کنم تا از کتاب مستغنى گردم. آنقدر فکر کردم که خسته شدم و خوابم برد. در عالم رؤ یا مشاهده نمودم در کربلا هستم و ایّامى است که موکبهاى حسینى در آنجاست و خیمه هاى آنحضرت برپاست و لشکر دشمن در برابر آنهاست. من وارد چادر مخصوص سیّدالشّهداء (ع) شدم و بر آن امام سلام کردم. مرا نزد خود جاى دادند و به حبیب بن مظاهر فرمود: این مهمان ماست. آب که نداریم ولى آرد و روغن هست. برخیز و خوراکى آماده کن و نزد او بیاور. حبیب برخاست و غذایى تهیّه کرد و برابر من گذاشت. چند لقمه از آن طعام تناول نمودم که از خواب بیدار شدم و دریافتم که به دقائق و اشارات مصائب و لطائف و کنایات آثار ائمه مطّلعم به وجهى که پـیش از من کسى مطّلع نبوده و هر روز این اطّلاع و احاطه افزوده مى گشت تا اینکه ماه مبارک رمضان آمد و در مقام وعظ و بیان به مقصود خود بطور کامل رسیدم.

 

نامه اى به خدا!

آیة اللّه مرحوم حاج شیخ محمّد حقّى سرابى در ایّام جوانى دچار تنگدستى شدید مالى مى شود. همسرش که از ماجرا بى خبر بوده، نیازهاى خانه را چند بار به ایشان یادآورى مى کند. مدّتى مى گذرد و خبرى از خرید نمى شود. سرانجام در مقابل سؤال و اصرار همسرشان مى گوید: خوب، هر چه لازم داریم بگو! بعد اضافه مى کند: مى خواهم براى خدا نامه اى بنویسم! مگر نشنیده اى که بعضى ها براى خدا نامه مى نویسند؟! کاغذ و قلمى برمى دارد و نیازهاى خانه را در آن نوشته و جمع مى زند. قیمت کلّ سفارشها بیست و دو تومان مى شود. کاغذ را در جیب مى گذارد و دستها را به سوى آسمان بلند کرده و مى گوید: خدایا! شاهدى که بیست و دو تومان لازم داریم! عصر همان روز، همان مبلغ به واسطه یکى از دوستان قدیمى پدرشان که به قصد زیارت به قم آمده بود به وى هدیه مى شود!

 

تمدید قبض روح آیة اللّه حائرى

آیة اللّه العظمى حاج شیخ محمّد على اراکى رحمه الله علیه مى فرمودند: پس از مدّتى که آیت اللّه حاج شیخ عبدالکریم حائرى یزدى رحمه الله علیه در کربلا ساکن بوده است، خواب مى بیند که به او مى گویند: عمر شما ده روز دیگر بیشتر نیست و از آنجا که ایشان به این امور بى اعتنا بود، توجّهى به این خواب نمى کند. روز دهم که شیخ با چند نفر از دوستان براى رفع خستگى به باغات کربلا مى رود، در حین کار دچار لرزش شدیدى مى شود. ایشان را با عبا مى پوشانند ولى فائده نمى بخشد. تا اینکه به منزل مى آورند و در بستر در حالت احتضار، یاد خواب ده روز قبل مى افتد و متوجّه مى شود که امروز روز دهم است و آن خواب، خواب درستى بوده است. در همان بستر رو به سوى گنبد مطهّر حضرت سیّدالشهدا (ع) مى کند و عرض ‍ مى کند: ((آقا! مردن حق است ولى هنوز دستم خالى است. مستدعى است که تمدید بفرمائید که دستم خالى نباشد)). ناگهان مى بیند که سقف شکافته مى شود و دو نفر آمدند براى قبض روح و در همین حال ملکى آمد و گفت: تمدید شد! پس از آن بود که حوزه علمیّه قم را تأسیس کرد که اگر ایشان نبود الا ن شاید اثرى از این حوزه نبود.

 

مقام حضرت آیت اله بروجردی

حضرت آیت الله سید عبدالحسین دستغیب نقل فرمودند که: شیخ محمد نهاوندى شبى در عالم رویا مى بیند مشهد مقدس رضوى (ع) مشرف شده و داخل حرم گردیده، سمت بالاى سر، حضرت حجه بن الحسن (عجل الله تعالى فرجه) را مى بیند بخاطرش مى گذرد که اجازه تصرف در سهم امام (ع) را از آقایان مراجع تقلید دارد خوب است که از خود آن بزرگوار اذن بگیرد، لذا خدمت آن حضرت رسیده و پس از بوسیدن دست مبارک، عرض مى کند: تا چه اندازه اذن مى فرمائید در سهم حضرتت تصرف کنم؟ حضرت مى فرمایند: ماهى فلان مبلغ.

پس از چند سال شیخ محمد، مشهد مقدس مشرف مى شود و در همان اوقات مرحوم آیت الله حاج آقا حسین بروجردى هم مشرف شده بودند. روزى شیخ محمد حرم مشرف مى شود، سمت بالاى سر مى آید، مى بیند همانجائى که حضرت حجت بن الحسن (ع) نشسته بودند، آقاى بروجردى نیز نشسته است، به خاطرش مى گذرد که از اکثر آقایان مراجع اجازه تصرف در سهم امام گرفته، خوب است از آقاى بروجردى هم اذن بگیرد، پس خدمت آن مرحوم رسیده و طلب اذن مى کند، ایشان هم مى فرمایند: ماهى فلان مبلغ (همان مبلغى که حضرت حجت (ع) در خواب فرموده بودند). پس شیخ محمد تفصیل خواب چند سال پیش در نظرش مى آید و مى فهمد که تمامش واقع شده الا اینکه بجاى حضرت حجت (ع) آقاى بروجردى است.

 

شیطان در کمین است

یکى از شاگردان مرحوم شیخ انصارى چنین مى گوید: در زمانى که در نجف در محضر شیخ به تحصیل علوم اسلامى اشتغال داشتم یک شب شیطان را در خواب دیدم که بندها و طنابهاى متعدّدى در دست داشت. از شیطان پرسیدم: این بندها براى چیست؟ پاسخ داد: اینها را به گردن مردم مى افکنم و آنها را به سوى خویش مى کشانم و به دام مى اندازم. روز گذشته یکى از این طنابهاى محکم را به گردن شیخ مرتضى انصارى انداختم و او را از اتاقش تا اواسط کوچه اى که منزل شیخ در آنجا قرار دارد کشیدم ولى افسوس که علیرغم تلاشهاى زیادم شیخ از قید رها شد و رفت.

وقتى از خواب بیدار شدم در تعبیر آن به فکر فرو رفتم. پیش خود گفتم: خوب است تعبیر این رؤ یا را از خود شیخ بپرسم. از این رو به حضور معظم له مشرّف شده و ماجراى خواب خود را تعریف کردم. شیخ فرمود: آن ملعون (شیطان) دیروز مى خواست مرا فریب دهد ولى به لطف پروردگار از دامش گریختم. جریان بدین قرار بود که دیروز من پولى نداشتم و اتّفاقـاً چیزى در منزل لازم شد که باید آنرا تهیّه مى کردم. با خود گفتم: یک ریال از مال امام زمان (عج) در نزدم موجود است و هنوز وقت مصرفش فرا نرسیده است. آنرا به عنوان قرض برمى دارم و انشاءاللّه بعداً ادا مى کنم. یک ریال را برداشتم و از منزل خارج شدم. همین که خواستم جنس مورد احتیاج را خریدارى کنم با خود گفتم: از کجا معلوم که من بتوانم این قرض را بعداً ادا کنم؟ در همین اندیشه و تردید بودم که ناگهان تصمیم قطعى گرفته و از خرید آن جنس صرف نظر نمودم و به منزل بازگشتم و آن یک ریال را سرجاى خود گذاشتم.

 

کرامت شهید اوّل

مؤ لف کتاب حدائق الابرار مى گوید: من خطّ شیخ ناصر بویهى را که از فقهاء پرهیزکار و متبحّر بود دیدم که نوشته بود: من در سال نهصد و پنجاه و پنج قمرى در خواب دیدم در قریه جزین (زادگاه محمّد بن مکى شمس الدین مشهور به شهید اوّل) هستم. به در خانه شهید اوّل رفتم، در زدم. ایشان بیرون آمد. از او درخواست کردم کتابى که شیخ جمال الدین المطهّر درباره اجتهاد تاءلیف نموده برایم بیاورد. او به داخل خانه رفت و آن کتاب را با کتاب دیگرى که به گمانم در زمینه روایات بود آورد و به من داد. چون از خواب برخاستم دیدم آن دو کتاب در کنار من است! آرى این کرامت از ناحیه روح مطهّر آن شهید عظیم الشاءن پس از سپرى شدن یکصد و شصت و نه سال از سال شهادتش اتفاق افتاد.

 

ارتباط با عالم ارواح در خواب

سال یکهزار و سیصد و شصت و چهار هجرى قمرى مرحوم شیخ ‌الفقها و المحدّثین آیة اللّه آقا میرزا محمّد تهرانى (اعلى اللّه مقامه) از علماء مقیم سامرّا و صاحب تاءلیفات گرانقدرى چون ((مستدرک الوسائل)) با خانواده خود براى زیارت حضرت ثامن الائمه (ع) به ایران مسافرت کردند. به مناسبت قرابت و خویشاوندى در منزل مرحوم پدر ما آیة اللّه آقا سیّد محمّد صادق تهرانى وارد شدند و هر روز جماعتى از علماء اعلام و محترمین از تجّار و اصناف به دیدن ایشان مى آمدند و منزل، مملو از جمعیّت و رفت و آمد بود. چند نفر هم از جمله عموهاى ما آیات اللّه: حاج سیّد محمّدتقى، حاج سیّد کاظم و حاج سیّد محمّدرضا از اوّل صبح براى پذیرایى از مهمانان مى آمدند و تا پاسى از شب در آنجا بودند و بعد به منازل خود مراجعت مى کردند. چند روز که گذشت یک روز آقازاده بزرگ مرحوم آقا دایى یعنى میرزا محمّد که او نیز از علماء و داراى تاءلیفاتى بود رو کرد به حاج سیّد محمّدرضا و گفت: من دیشب عمّه ام را در خواب دیده ام (یعنى مادر حاج سیّد محمّدرضا) و در عالم رؤ یا به من گفت: به محمّدرضا بگو: چرا چند شب است غذاى ما را نفرستاده اى؟ عموى ما هر چه فکر کرد چیزى به نظرش نرسید تا اینکه فرداى آن روز که در منزل ما آمد گفت: معنى خواب را پیدا کردم. من سى سال عادتم این است که بعد از نماز مغرب و عشاء دو رکعت نماز والدین مى خوانم و ثوابش را به روح پدر و مادرم هدیه مى کنم. چند شب است که بخاطر پذیرایى از مهمانان نتوانستم بخوانم و حالا مادرم به خواب آمده است و از من گلایه نفرستادن غذاى ملکوتى خود را مى کند!

 

احاطه بر جانوران

از قول حاج شیخ عبدالحسین لاهیجى آورده شده: یک شب تابستان آیة اللّه على اکبر الهیان با عدّه اى از ارادتمندان در منزل ما بودند. آن شب در اطاق، کک زیاد بود به حدّى که همه ما را ناراحت مى کرد. یکى از دوستان ککى را با دست کشت. مرحوم الهیان متغیّر شد و فرمود: چرا این حیوان را مى کشید؟ بگویید برود! لحظاتى نگذشت که تمام ککها از اطاق خارج شدند و مدّتها در آن اطاق کک مشاهده نگردید.

 

سفارش علاّمه امینى در عالم خواب

مرحوم حجة الاسلام دکتر امینى چنین مى نویسد: پس از گذشت چهار سال از فوت مرحوم پدر بزرگوارم آیة اللّه علاّمه امینى نجفى یعنى سال یکهزار و سیصد و نود و چهار هجرى قمرى، شب جمعه اى قبل از اذان فجر ایشان را در خواب دیدم. او را شاداب و خرسند یافتم. جلو رفته و پس از سلام و دست بوسى عرض کردم: پدر جان! در آنجا چه علمى باعث سعادت و نجات شما گردید؟ گفتند: چه مى گویى؟ مجدّداً عرض کردم: آقاجان! در آنجا که اقامت دارید، کدام عمل موجب نجات شما شد؟ کتاب الغدیر... یا سایر تاءلیفات... یا تاءسیس و بنیاد کتابخانه امیرالمؤ منین (ع)؟ پاسخ دادند: نمى دانم چه مى گویى. قدرى واضح تر و روشن تر بگو! گفتم: آقاجان! شما اکنون از میان ما رخت بر بسته اید و به جهان دیگر منتقل شده اید. در آنجا که هستید کدامین عمل باعث نجات شما گردید. از میان صدها خدمت و کارهاى بزرگ علمى و دینى و مذهبى؟ مرحوم علاّمه امینى درنگ و تاءمّلى نمودند. سپس فرمودند: فقط زیارت ابى عبداللّه الحسین (ع). عرض کردم: شما مى دانید اکنون روابط بین ایران و عراق تیره و تار است و راه کربلا بسته. چه کنم؟ فرمود: در مجالس و محافلى که جهت عزادارى امام الحسین (ع) برپا مى شود شرکت کن، ثواب زیارت امام الحسین (ع) را به تو مى دهند. سپس فرمودند: پسرجان! در گذشته بارها تو را یادآور شدم و اکنون به تو توصیه مى کنم که زیارت عاشورا را هیچ وقت و به هیچ عنوان ترک و فراموش نکن. مرتباً زیارت عاشورا را بخوان و بر خودت وظیفه بدان. این زیارت داراى آثار و برکات و فوائد بسیارى است که موجب نجات و سعادتمندى در دنیا و آخرت تو مى باشد... و امید دعا دارم. آرى! علاّمه امینى با کثرت مشاغل و تاءلیف و مطالعه و تنظیم و رسیدگى به ساختمان کتابخانه امیرالمؤ منین (ع) در نجف اشرف، مواظبت کامل به خواندن زیارت عاشورا داشتند و سفارش به زیارت عاشورا مى نمودند و به این جهت خودم حدود سى سال است مداوم زیارت عاشورا مى خوانم.

 

بازدید امام رضا (ع) از آیة اللّه بهشتى

شهید حجة الاسلام و المسلمین حاج آقا حسن بهشتى امام جمعه موقت اصفهان که توسّط منافقین به شهادت رسید مى فرمود: ساعت آخر عمر پدرم (آیة اللّه حاج آقا مصطفى بهشتى اصفهانى) بالاى سر ایشان بودم. نفسهاى آخر را کشید. من ساعت و دقیقه وفات ایشان را نوشتم و پارچه اى روى جنازه اش کشیدم و شروع به قرائت قرآن و توسّل و گریه کردم. صبح شد، به فامیل و بستگان اطّلاع دادم: سحر ایشان رحلت نموده. امّا ساعت مرگ را نگفتم. شهر اصفهان به مناسبت ارتحال این عالم بزرگ تکانى خورد و مراسم تشییع باشکوه و بى نظیرى برگزار شد. بعد از مراسم، جوانى به من مراجعه کرد و گفت: پدر شما در ساعت 20/2 دقیقه از دنیا رحلت نموده اند. گفتم: ساعت و دقیقه فوت در جـیب من است و احدى از مردم حتّى خواهر و برادرم نیز نمى دانند. شما کى هستى؟ خواهش مى کنم خودتان را معرّفى کنید! آن جوان گفت: من یک آدم معمولى هستم. من در عالم رؤ یا به حرم آقا امام رضا (ع) مشرف شدم. دیدم آقا علىّ بن موسى الرضا (ع) از حرم بیرون مى آیند. گفتم: آقا! شما کجا مى روید؟ فرمودند: هر کس به زیارت من بیاید لحظه آخر عمر به بازدیدش مى روم. حاج آقا مصطفى بهشتى از علماى اصفهان است. لحظه آخر عمرش هست. مى روم بازدید ایشان. من از خواب بیدار شدم، ساعت و دقیقه را یادداشت کردم. تطبیق کردم، دیدم: دوشنبه 20/2 بعد از نیمه شب نوشته اش بانوشته ام دقیقاً مطابق بود.

 

آب دادن امیرالمؤ منین (ع) به علامه امینى از حوض کوثر

آقاى عبداللّه چایچى از قول مرحوم حجة الاسلام دکتر محمّد هادى امینى فرزند علاّمه امینى رحمه الله علیه نقل مى کند: وقتى پدرم را دفن کردیم مرحوم علاّمه بحرالعلوم آمد و به من تسلیت گفت و معانقه نمود. سپس فرمود: ((من در این فکر بودم ببینم مولا امیرالمؤ منین (ع) چه مرحمتى در مقابل زحمات و خدمات مرحوم امینى مى نمایند. در عالم خواب دیدم: حوضى است که آقا امیرالمؤ منان (ع) بر لب آن ایستاده اند. افراد مى آیند و مولا از آن حوض آب به آنها مى دهند. گفتند: این حوض کوثر است. در این حال آقاى امینى به نزدیک حوض رسید، تا ظرف را گذاشتند، حضرت آستینها را بالا زده و دستان مبارکشان را پر از آب کردند و به علامه آب خورانیدند و خطاب به او فرمودند: بَیّضَ اللّه وجهک کما بَیَّضت وجهى (پروردگار رو سفید کند تو را کما اینکه مرا رو سفید کرد)). مولا در این عبارت دو حقیقت را بیان کردند. علامه نسبت به حضرات معصومین (ع) بسیار ادب داشت. وقتى وارد حرم مطّهر حضرت امیر (ع) مى شد از پایین به بالاى سر نمى رفت. روبروى حضرت مى ایستاد و گریه شدیدى مى نمود. خود ایشان به من فرمودند: ((از آن وقتى که در نجف هستم از سمت بالاى سر حرم نرفـته ام)). از پایین وارد شده و از همان سمت خارج مى شدند.

 

عنایت آقا ثامن الحجج على بن موسى الرضا(ع)

حجة الاسلام و المسلمین آقا سید طه موسوى (حفظه اللّه تعالى) که از دوستان نزدیک و قدیمى اینجانب از دوران نوجوانى است، نقل کردند: به قصد زیارت مرقد آقا ثامن الحجج على بن موسى الرضا(ع) در بهمن ماه سال یکهزار و سیصد و هفتاد و هفت شمسى به اتّفاق عدّه اى از دوستان من جمله حجة الاسلام شیخ على میرخلف زاده (حفظه اللّه) و حجة الاسلام سیّد عبداللّه حسینى (حفظه اللّه) به شهر مقدّس مشهد وارد شده و در منزل پدر یکى از همراهان ساکن شدیم . موقع نماز صبح بود که وارد صحن مطهّر رضوى شدیم. وقتى در حیاط نگاهم به گنبد طلایى حضرت افتاد سلام دادم. معمولاً تا زائرى وارد حیاط صحن مى شود و چشمش به گنبد آقا مى افتد، حاجت یا حوائجش را به یاد مى آورد. مدّتى بود زیر گلوى حقیر، غدّه اى بوجود آمده بود. به جهت انجام معالجه و مداوا به نزد طبیبى حاذق و متخصّص رفته بودم. او گفته بود: باید در بیمارستان تحت عمل جرّاحى قرار بگیرى. این غدّه بگونه اى رشد کرده بود که به محض حرکت سر وگردن، درد نسبتاً شدیدى احساس مى نمودم و خلاصه مرا اذیّت مى کرد. ضمن نگاه کردن به گنبد آقا و عرض ارادت و تعظیم، حاجتم را بیاد آوردم. وارد حرم مطهّر شدم. پس از اقامه نماز صبح و تعقیبات و قرائت زیارتنامه و توسّل از حرم خارج شدم. بعد از آن حال وصفاى معنوى به غدّه فوق و درد آن توجّهى نداشتم و کلاًّ آنرا از یاد برده بودم. وارد منزل محلّ اقامت خودمان شدیم. بواسطه مسافرت و خستگى راه ساعاتى استراحت نمودم. حوالى ظهر بود که به قصد زیارت مجدّد و اقامه نماز ظهر و عصر آماده رفتن شدیم. به حیاط صحن مطهّر. این بار تا نگاهم به گنبد زیبا ونورانى آقا افتاد حاجتم بیادم آمد. دستى زیر گلو و در همان نقطه اى که آن غدّه بوجود آمده بود کشیدم امّا این بار با کمال تعجّب و شگفتى متوجّه شدم اثرى از آن غدّه نیست. حتّى با حرکت سر و گردن نیز هیچ دردى احساس نمى کردم! آرى! من با عنایت آقا امام هشتم (ع) حاجت روا شده و شفا یافتم! 

 

جسد سالم

شیخ صدوق رحمة الله علیه سرانجام پس از عمرى تلاش و تحقیق در سنگر علم و فرهنگ اسلامى ، در سال 381. ق در 75 سالگى دعوت پروردگار خویش را لبیک گفت و در جوار رحمت بى منتهاى او جاى گرفت . وفات او در شهر ((رى)) اتفاق افتاد و با این حادثه عظیم و تاءسف بار، غبار غم و سراسر عالم تشیع را فرا گرفت و عاشقان مکتب اهل بیت (ع) در میان اندوه و اشک ، پیکر، پیکر مطهر وى را تشیع کردند و در نزدیکى مرقد حضرت عبدالعظیم حسنى ((در شهر رى)) به خاک سپردند. آن محل اکنون نیز با نام ((ابن بابویه)) زیارتگاه مسلمانان است. گرچه در طول تاریخ همواره آرامگاه مورد احترام شیعیان بوده ولى با حادثه اى که در حدود یکصد و هشتاد و پنج سال پیش اتفاق افتاد، عظمت و اعتبار صدوق در نزد زائران حرمش بیشتر معلوم شد و ارادت آنان نسبت به وى دو چندان گشت؛ که شرح آن واقعه مطابق نقل روضات الجنات دیگر کتب تاریخى بدین گونه است:

((در سال هجرى قمرى، باران زیادى بارید که بر اثر آن اطراف مزار شریف شیخ صدوق فروکش کرد و شکافى در کنار آن پدید آمد. مؤ منان در پى اصلاح بر آمدند. هنگام خاکبردارى به سردابى که جسد شیخ در آن مدفون بود، رسیدند. وقتى که به سرداب وارد شدند، جسد را سالم یافتند. آثار رنگ حنا هنوز بر ناخنهاى وى باقى بود، آثار رنگ حنا هنوز بر ناخنهاى وى باقى بود، این خبر در سطح تهران پیچید تا آنکه سلطان وقت ((فتحعلى شاه قاجار)) نیز از آن مطلع گشت. دستور داد تا سرداب را نپوشانند که خواهان در محل حاضر شدند. جمعى از علما و سران مشاهده کردند. سپس دستور دادند تا سرداب را بپوشانند و بناى ساخته شده و بر قبر را تجدد کردند.

صاحب کتاب ((روضات الجنات)) این حکایت را از برخى کسانى که جسد را دیده و شاهد این ماجرا بوده اند، شنیده و نقل کرده است.خدایش رحمت کند و در بهترین جایگاه بهشت جاى دهد.))

 

شفاى درد چشم آیة اللّه بروجردى

مرحوم حضرت آیة اللّه العظمى بروجردى در اواخر عمر نزدیک به نود سال خود، بدون استفاده از عینک خطوط بسیار ریز حواشى کتب را به راحتى مى خواندند و هیچ گونه ناراحتى اى از ناحیّه چشم نداشتند. ایشان درباره علّت این امر مکرّر فرموده بودند: در ایّامى که در بروجرد بودم و به ناراحتى و درد چشم بسیار شدید مبتلا شدم. این ناراحتى، متقارن با روضه ایّام عاشورا در منزل بود. روز عاشورا این ناراحتى به حدّى شدّت گرفت که تصمیم گرفتم در مجلس شرکت نکنم. ولى باز منصرف شدم و دریغم آمد که روز عاشورا- ولو به عنوان استشفاء- در مجلس روضه حاضر نشوم. در بروجرد رسم بود که: در روز عاشورا جماعتى از علماء ودر راءس آنان سادات طباطبایى در هر سن از اذان صبح، گِل مى گرفتند و با خواندن نوحه و زدن سینه به صورت منظّم در مجالس شرکت مى کردند. البته سایر طبقات مردم نیز به مقتضاى نذرى که مى کردند در این دسته شرکت داشتند. وقتى این دسته به منزل ما آمدند من از روى پاى یکى از آنان مقدار گل برداشتم و به دیدگان بیمار خود مالیدم. به فاصله کوتاهى این ناراحتى رفع شد و من پس از آن به هیچ کسالت چشمى مبتلا نشدم و حتّى محتاج عینک نیز نگردیدم.

 

چاره بلا به زیارت عاشورا

علاّمه شیخ حسن فرید گلپایگانى از علماى تهران نقل فرمود از استاد خود مرحوم آیت اللّه حاج شیخ عبدالکریم حائرى یزدى (اعلى اللّه مقامه) که فرمودند: اوقاتیکه در سامرّاء مشغول تحصیل علوم دینى بودم وقتى اهالى سامرّا به بیماریهاى وبا و طاعون مبتلا شدند و همه روزه عدّه اى مى مردند. روزى در منزل استادم مرحوم سیّد محمّد فشارکى (رض) جمعى از اهل علم بودند، ناگاه مرحوم آقاى میرزا محمدتقى شیرازى که در مقام علمى مانند مرحوم آقاى فشارکى بود تشریف آوردند و صحبت از بیمارى وبا شد که همه در معرض خطر مرگ هستند. مرحوم میرزا فرمود: اگر من حکمى بکنم آیا لازم است انجام شود یا خیر؟ همه اهل مجلس تصدیق نمودند که: بلى! سپس فرمود: من حکم مى کنم که شیعیان ساکن سامرّاء تا ده روز همگى مشغول خواندن زیارت عاشوار شوند و ثواب آنرا هدیه روح شریف نرجس خاتون، والده ماجده حضرت آقا حجة ابن الحسن (روحى و ارواحنا لتراب مقدمه الفداء) بنمایند تا این بلا از آنان دور شود. اهل مجلس این حکم را به تمام شیعیان رساندند و همه مشغول خواندن زیارت عاشورا شدند. از فردا مرگ و میر شیعیان متوقّف شد و هر روز عدّه اى از غیر شیعیان مى مردند بطوریکه این موضوع بر همگان آشکار گردید. برخى از غیر شیعیان از آشنایان شیعه خود مى پرسیدند: علّت اینکه دیگر از شما کسى تلف نمى شود چیست؟ پاسخ شنیدند: راز این موضوع در خواندن زیارت عاشورا توسّط ما مى باشد. با این جواب آنان نیز مشغول خواندن زیارت عاشورا شدند بلا از آنها نیز برطرف گردید!

جناب آقاى فرید فرمودند: زمانی گرفتارى سختى برایم پیش آمد و فرمایش آن مرحوم بیادم آمد. از روز اوّل ماه محرّم سرگرم زیارت عاشورا شدم. روز هشتم بطور خارق العاده برایم فرج حاصل شد. شکّى نیست که مقام میرزاى شیرازى از این بالاتر است که پیش خود چیزى بگوید و چون این توسّل یعنى خواندن زیارت عاشورا تا ده روز در روایتى از معصومین علیها السلام نرسیده است شاید آن بزرگوار به وسیله رؤ یاى صادقه یا مکاشفه یا مشاهده امام (عج) چنین دستورى داده بود که مؤثر هم واقع شد.

مرحوم حاج شیخ محمّدباقر شیخ ‌الاسلام نقل نمود که: مرحوم میرزاى شیرازى در کربلا و در ایـّام عاشورا در خانه اش روضه خوانى بود و در روز عاشورا به اتّفاق طلاّب و علماء به حرم حضرت سیّدالشّهداء (ع) و حضرت اباالفضل العبّاس (ع) مى رفتند و عزادارى مى نمودند. عادت میرزا این بود که هر روز در حجره خود زیارت عاشورا مى خواند. سپس پائین مى آمد و در مجلس عزا شرکت مى کرد. روزى خودم حاضر بودم که ناگاه دیدم میرزا در زمانى زودتر از موقعى که باید مى آمدند با حالتى غیر عادّى و پریشان و نالان از پلّه هاى حجره بزیر آمد و داخل مجلس شد در حالى که مى فرمود: امروز باید از مصیبت عطش حضرت سیّدالشهداء (ع) بگویید و عزادارى کنید. تمام اهل مجلس منقلب شدند و بعضى از خود بى خود شدند. آنگاه با همان حالت به اتّفاق میرزا به صحن شریف و حرم مقدّس امام الحسین (ع) مشرّف شدیم. گویا ماءمور به این تذکّر شده بود. خلاصه هر کس زیارت عاشوار را یک روز یا ده روز یا چهل روز به قصد توسّل به آقا امام الحسین (ع) بخواند حتماً صحیح و مؤ ثر خواهد بود و اشخاص بیشمارى به این وسیله به مقاصد مهم خود رسیده اند.

 

غریب نوازى ثامن الحجج(ع)

مرحوم نورى نقل مى کند که شیخ على نامى که از مردان شایسته و پارسا بود در معیّت حاج شیخ مهدى نجفى عازم زیارت آقا على بن موسى الرضا (ع) مى شود. شیخ على که کفیل خدمت و امین خرج شیخ مهدى و از ملازمان او بود مى گوید: ما از شهر بغداد خارج شدیم . من بیش از نیم درهم با خود نداشتم. وقتى وارد مشهد شدیم و مدّت زمانى در آنجا ماندیم چیزى براى خرجى ما باقى نماند و کسى را هم نمى شناختیم که از او پولى بعنوان قرض بگیریم. به همراهانى که مهمان شیخ مهدى بودند گفتم: امشب چیزى براى خوردن نیست. آنها هم هر کدام از پى کار خود رفتند. ما وارد روضه مطهّر امام هشتم (ع) شدیم و نماز خواندیم و زیارت کردیم. دیدم یک نفر پهلوى شیخ مهدى ایستاده و شیخ هم دست به دعا برداشته است. آن مرد کیسه اى در میان دست شیخ گذاشت. شیخ اشاره کرد که شاید اشتباهى کیسه را در دست وى گذاشته است. امّا آن مرد رو به شیخ نمود و گفت: اَما عَلِمتَ اِنَّ لِکُلِّ اِمامَ مَظهَر و اِنَّ الاِمام عَلىِّ بنِ موسَى الرّضا (ع) مُتَکَفِّل لِاَحوالِ الغُرباء: مگر نمى دانى براى هر امامى مظهرى است؟ و براستى امام رضا (ع) کفیل حال غریبان است! آنگاه اشاره به کیسه نمود وگفت: این از جانب امام رضا (ع) است. بعد هم رفت. مهدى شگفت زده شد. آنگاه به من نگاهى کرد وگفت: بیا کیسه را بگیر. من کیسه را از دست شیخ گرفتم، به بازار رفتم براى مهمانان، غذا و میوه خریدارى کردم. مهمانان وقتى طعامها را دیدند گفتند: تو که سر شب ما را ناامید کردى. اکنون مى بینیم غذاى ما از هر شب بهتر و بیشتر است. داستان شیخ و مردى که کیسه اهدایى را داده بود را براى آنها بازگو نمودم. در میان کیسه سیصد اشرفى بود.

 

عاقبتى عجیب

          مترجم تفسیر بسیار مهم « المیزان »، استاد بزرگوار حضرت آقاى سید محمد باقر موسوى همدانى نقل کردند که: در منطقه گنداب همدان که امروز جزء شهر شده، مردى بود شرور، عرق خور و دایم الخمر به نام على گندابى. او در عین اینکه توجهى به واقعیات دینى نداشت و سر و کارش با اهل فسق و فجور بود، ولى برقى از بعضى از مسایل اخلاقى در وجودش درخشش داشت.

روزى در یکى از مناطق خوش آب و هواى شهر با یکى از دوستانش روى تخت قهوه خانه براى صرف چاى نشسته بود.هیکل زیبا، بدن خوش اندام و چهره باز و بانشاط او جلب توجه مى کرد. کلاه مخملى پرقیمتى که به سر داشت بر زیبایى او افزوده بود، ناگهان کلاه را از سر برداشت و زیر پاى خود قرار داد، رفیقش به او نهیب زد: با کلاه چه مى کنى ؟ جواب داد: اندکى آرام باش و حوصله و صبر به خرج بده، پس از چند دقیقه کلاه را از زیر پا درآورد و به سر گذاشت. سپس گفت: اى دوست من! زن جوان شوهردارى در حال عبور از کنار این قهوه خانه بود، اگر مرا با این کلاه و قیافه مى دید شاید به نظرش مى آمد که من از شوهرش زیبایى بیشترى دارم، در آن حال ممکن بود نسبت به شوهرش سردى دل پیش آید: نخواستم با کلاهى که به من جلوه بیشترى داده گرمى بین یک زن و شوهر به سردى بنشیند.

در همدان روضه خوان معروفى بود به نام شیخ حسن، مردى بود باتقوا، متدین، و مورد توجه. مى گوید: در ایام عاشورا در بعد از ظهرى به محله حصار در بیرون همدان براى روضه خوانى رفته بودم، کمى دیر شد، وقتى به جانب شهر بازگشتم دروازه را بسته بودند، در زدم، صداى على گندابى را شنیدم که مست و لا یعقل پشت در بود، فریاد زد: کیست ؟ گفتم: شیخ حسن روضه خوان هستم، در را باز کرد و فریاد زد: تا الآن کجا بودى؟ گفتم: به محله حصار براى ذکر مصیبت حضرت سید الشهدا (ع) رفته بودم، گفت: براى من هم روضه بخوان، گفتم: روضه مستمع و منبر مى خواهد، گفت: اینجا همه چیز هست، سپس به حال سجده رفت، گفت: پشت من منبر و خود من هم مستمع، بر پشت من بنشین و مصیبت قمر بنى هاشم بخوان!

از ترس چاره اى ندیدم، بر پشت او نشستم، روضه خواندم، او گریه بسیار کرد، من هم به دنبال حال او حال عجیبى پیدا کردم، حالى که در تمام عمرم به آن صورت حال نکرده بودم. با تمام شدن روضه من، مستى او هم تمام شد و انقلاب عجیبى در درون او پدید آمد! پس از مدتى از برکت آن توسل، به مشاهد مشرفه عراق رفت، امامان بزرگوار را زیارت نمود، سپس رحل اقامت به نجف انداخت.

در آن زمان میرزاى شیرازى صاحب فتواى معروف تحریم تنباکو در نجف بود، على گندابى جانماز خود را براى نماز پشت سر میرزا قرار مى داد، مدتها در نماز جماعت آن مرد بزرگ شرکت مى کرد.

شبى در بین نماز مغرب و عشاء به میرزا خبر دادند فلان عالم بزرگ از دنیا رفته، دستور داد او را در دالان وصل به حرم دفن کنند، بلافاصله قبرى آماده شد، پس از سلام نماز عشا به میرزا عرضه داشتند: آن عالم گویا مبتلا به سکته شده بود و به خواست حق از حال سکته درآمد، ناگهان على گندابى همانطور که روى جانماز نشسته بود از دنیا رفت، میرزا دستور داد على گندابى را در همان قبر دفن کردند!