کس نمیداند ز من جز اندکی/ وز هزاران جرم و بد فعلی یکی
من همـی آن دانم و ستار من/ جرمهــا و زشتـی کـردار من
هر چه کردم جمله ناکرده گرفت/طاعــت نـاورده آورده گرفـت
نام من در نامه پاکان نوشت/دوزخی بودم ببخشیدم بهشت
عفو کرد آن جملگی جرم و گناه/شد سفید آن نامه و روی سیاه
آه کردم چون رسن شد آه من/گشت آویزان رسن در چاه من
آن رسن بگرفتم و بیرون شدم/شاد و زفت و فربه و گلگون شدم
در بن چاهی همی بودم نگون/در دو عالم هم نمیگنجم کنون
آفـرینـها بر تـو بادا ای خـــدا/ناگهان کردی مرا از غم جدا
گر سر هر موی من گردد زبان/شکرهای تو نیاید در بیـــان
من خرابم زغم یار خراباتی خویـــش
می زند غمزه او نابرده غم بر دل ریش
با تو پیوستم و از غیر تو دل بگسستم
آشنای تو ندارد سر بیگانه و خویـش
به عنایت نظری کن به من دل شده را
نرود بـی مدد لطف تو کـاری از پیـش
آخر ای پادشه ملک و ملاحت چه شود
که لب لعـل تو ریزد نمکـی بر دل ریــش
خرمن صبر من سوخته دل داد به باد
چشم مست تو که بگشاد کمین از پس و پیش
گــر چلیـپای سر زلـف زهم بگشایــد
بس مسلمان که شود کشته آن کافر کیش
پــس زانو منشین و غم بیهوده مخور
که زغم خوردن تو رزق نگردد کم و بیش
پــرسش حال دل سوخته کن بهر خدا
نیست از شاه عجب، گر بنوازد درویش